line
stringlengths 12
1.74k
|
---|
ابلک (اَ لَ) (اِ.) گیاهی از تیرة اسفناجیان که در بیابان های خشک روید و شاخه های بسیار دارد و دارای دانه های دو شاخ است که باد آن را به آسانی از جا می کند |
ابلگ (اَ بَ لَ یا اَ ب لْ) (اِ.) شرارة آتش |
ابلی (اَ بُ) (اِ.) (عا.) مخفف «ابوالقاسم » است و بیشتر آن را در مقام کوچک شمردن و خطاب به آشنا و خویشاوند که با او رو دربایستی نداشته باشند به کار می برند |
ابلیس ( اِ) [ معر. ] (اِ.) شیطان، اهریمن . ج . ابالیس و ابالسه |
ابن ( اِ) [ ع . ] (اِ.)1 - فرزند نرینه، پسر. 2 - پسر، یکی از اصول سه گانة مسیحی، پدر، پسر، روح القدوس |
ابن السبیل (اِ بْ نُ سْ سَ) [ ع . ] (ص مر.) راه نشین، مسافر تهیدست |
ابن الماء (اِ بْ نُ لْ) [ ع . ] (اِ.) مرغابی |
ابن الوقت ( ابن الوقت . وَ) [ ع . ] (ص مر.) 1 - فرصت - طلب، آن کسی که هر لحظه رنگ عوض می کند. 2 - در اصطلاح صوفیان سالکی که فرصت را از دست ندهد و به انجام وظایف بپردازد و به گذشته و آینده توجهی نداشته باشد |
ابن الیوم ( ابن الیوم . یَ) [ ع . ] (ص مر.) بی خیال، بی قید |
ابناء ( اَ) [ ع . ] (اِ.) جِ ابن ؛ پسران |
ابناء بشر ( ابناء بشر بَ شَ) [ ع . ] (اِمر.) آدمیزادگان |
ابناخون ( اَ) (اِ.) حصار، قلعه و دژ |
ابنای جنس (اَ یِ جِ) [ ع . ] (اِمر.) همپایگان، همقطاران |
ابنه (اُ نِ) [ ع . ابنة ] 1 - (اِ.) عقده، گره، گره در رسن، چوب . 2 - قوزک ساق . 3 - عیب، کینه . 4 - نام بیماری خارش مقعد |
ابنه زده ( ابنه زده زَ د) (اِمف . ص مر.) 1 - مأبون . 2 - رسوا، بدنام . 3 - کسی که از وی نفرت دارند |
ابنیه (اَ یِ) [ ع . ] (اِ.) جِ بناء - ساختمان ها. 2 - پایه ها، اصول . ؛ ابنیه تاریخی ساختمان های قدیمی و تاریخی |
ابهام ( اِ) [ ع . ] 1 - (مص م .) پوشیده گذاشتن، پوشیده سخن گفتن . 2 - (اِ مص .) پوشیدگی، تاریکی . 3 - (اِ.) انگشت بزرگ، شست |
ابهت (اُ بُ هَّ) [ ع . ] (اِمص .) 1 - بزرگی، بزرگواری، عظمت . 2 - تکبر، نخوت |
ابهر (اَ هَ) [ ع . ] (اِ.) رگی است در پشت، رگ پشت که به دل پیوسته است، رگ جان، آورتی، ام الشرایین |
ابهل (اِ هِ یا اُ هُ یا اَ هَ) [ ع . ] (اِ.) یکی از گونه های سرو کوهی جزو تیرة ناژویان که در جنگل های شمال ایران موجود است . ارتفاعش یک تا دو متر است و دارای شاخه های متعدد نامنظم است . برگ هایش پایا، متقابل، فشرده به هم در چهار ردیف می باشد. میوه اش به بزرگی یک فندق، آب دار و به رنگ آبی تیره است که به طور آویخته بر روی دمگل ظاهر می گردد. و آن را به نام حب الخضراء می نامند |
ابهی (اَ ها) [ ع . ] (ص تف .) روشن تر، درخشان تر |
ابو ( اَ) [ ع . ] (از اسماء سته ) (اِ.) اب، پدر. ضح - در عربی در حالت رفعی این کلمه را به صورت «ابو» و در حالت نصبی «ابا» و در حالت جری «ابی » گویند و غالباً در آغاز کنیة مردان درآید مانند «ابن » و گاه در آغاز بعضی اسم های جنس . فارسی زبانان رعایت حالت های سه گانة نحو عربی را نکنند و نیز گاه در هنگام ضرورت و یا غیر ضرورت همزة آغاز این کلمه را بیندازند: بوتراب، بوعلی . و گاه همزه و واو هر دو را بیندازند: بلقاسم = ابوالقاسم، بسحق = ابواسحق و گاه به صورت «با» به کار برند چون : بایزید |
ابواب ( ا َ ) [ ع . ] (اِ.) جِ باب - درها. 2 - فصل ها، مبحث ها |
ابواب جمعی ( ابواب جمعی ِ جَ) [ ع . ] (ص نسب .) 1 - منسوب به ابواب جمع ؛ دریافت ها و وصولی - های مادر حساب، دخل ها و دریافت های صاحب جمع . 2 - گروهی که در یک مجموعه کار م ی کنند |
ابواسحاقی (اَ اِ) (ص نسب .) 1 - منسوب به ابواسحاق . 2 - نوعی فیروزه به غایت رنگین و صافی و شفاف |
ابوالاجساد (اَ بُ لْ اَ) [ ع . ] (اِمر.) در اصطلاح کیمیاگران به گوگرد گویند |
ابوالارواح ( ابوالارواح . اَ) [ ع . ] (اِمر.) در اصطلاح کیماگران به سیماب و جیوه گویند |
ابوالعجب ( ابوالعجب . عَ جَ) [ ع . ] (ص مر.) 1 - هر چیز که شگفتی آورد. 2 - شعبده باز |
ابوالهول ( ابوالهول . هُ) [ ع . ] (ص مر.) 1 - ترس آور، هراس انگیز. 2 - یکی از عجایب هفتگانه جهان در مصر |
ابوالکلام ( ابوالکلام . کَ) [ ع . ] 1 - (ص مر.) پرسخن . 2 - (اِمر.) کُنیة زاغ است به مناسبت زیاد آواز خواندنش |
ابوت (اُ بُ وَّ) [ ع . ] (مص ل .) پدری، پدر شدن، پدر بودن |
ابوحارث (اَ رِ) [ ع . ] (اِمر.) شیر |
ابوعطا ( ابوعطا . عَ) [ ع . ] (اِمر.) گوشه ای است در دستگاه همایون و شور |
ابوی (اَ بَ) [ ع . ] (ص نسب .) 1 - پدری . 2 - (عا.) پدر |
ابویحیی (اَ یَ) [ ع . ] (اِمر.) عزرائیل |
ابوین (اَ بَ وَ) [ ع . ] (اِ.)، پدر و مادر |
ابژکتیو (اُ ژِ) [ فر. ] (اِ.) 1 - عدسی دوربین که تصویر شی ء را گرفته، کوچک و بزرگ نماید و به داخل اتاق دوربین، روی صف ح ة حساس منعکس کند. 2 - واقعی، ملموس، قابل مشاهده |
ابکاء ( اِ) [ ع . ] (مص م .) گریانیدن، به گریه واداشتن |
ابکار ( اَ ) [ ع . ] (اِ.) جِ بکر؛ دوشیزگان، دختران دوشیزه |
ابکار ( اِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) پگاه برخاستن . 2 - (مص م .) بامداد از خواب بیدار کردن . 3 - (اِ.) بامداد |
ابکاره (اَ رِ) (اِ.) = ابکار: 1 - کشت و زرع، کشاورزی . 2 - مزرعه، کشت |
ابکم (اَ کَ) [ ع . ] (ص .) گنگ |
ابی ( اَ) [ ع - فا. ] (ص نسب .) (مرکب از اب : پدر + یای نسبت : پدری ) پدری، صلبی |
ابی (اَ ب یّ) [ ع . ] (ص .) ابا کننده، سرکش، انکار کننده |
ابی ( اَ) [ په . ] (ق .) بی، بدون |
ابیات ( اَ) [ ع . ] (اِ.) جِ بیت - خانه ها. 2 - سخنان منظوم |
ابیب ( اَ) [ معر. ] ( اِ.) نامی است که عرب به ماه اپیفی که در تقویم مصریان یا قبطیان معمول بوده داده است، نام ماه اول سال عبرانیان که سپس نام نیسان گرفت تقریباً معادل با آوریل |
ابیت (اَ یَّ) (مص ل .) 1 - مقام بلند و رفیع طلبیدن . 2 - از کارهای پست دوری کردن |
ابیز (اَ) (اِ.) جرقه، شرارة آتش |
ابیض (اَ یَ) [ ع . ] (ص .)1 - سفید، سپیدرنگ . 2 - (کن .) شمشیر. 3 - جوانی . 4 - مرد پاک ناموس |
ابیضاض ( اِ) [ ع . ] (مص ل .) سپید شدن، سخت سپید شدن |
ابیو (اَ) (ص .) = آبی : نیلگون، کبود، ازرق، آسمان گون |
اتقیاء ( اَ) [ ع . ] (اِ.) جِ تقی ؛ پرهیزکاران، پارسایان |
اتابک (اَ بَ) [ تر. ] (ص مر.) 1 - پدربزرگ، عنوانی که در دستگاه حکومتی سلجوقی به غلامان ترکی که از خود شایستگی نشان می دادند داده می شد و به عنوان مربی شاهزادگان تعیین می شدند. 2 - وزیر بزرگ |
اتاشه (اَ ش ِ) [ فر. ] (اِ.) آتاشه ؛ وابسته، کارمند سفارتخانه که وظیفه ای خاص به عهدة او محول است : اتاشة مطبوعاتی، اتاشة تجارتی، اتاشة نظامی |
اتاق ( اُ) [ تر. ] (اِ.) 1 - خانه، چهاردیواری دارای سقف . 2 - خیمه . اطاق، اوتاغ و اوتاق هم گویند |
اتاقه (اُ قِ یا قَ) [ تر. آتاغه ] (اِ.) تاجی که از پرهای بعض مرغان سازند. این کلمه با فعل زدن و افتادن و داشتن صرف شود |
اتالیق ( اَ) [ تر. ] (اِ.) 1 - شوهر مادر، قائم مقام پدر. 2 - لالا، لله، مؤدب . 3 - نگهبان، حامی، حافظ . 4 - منصبی در عهد صفویه |
اتاماژر (اِ ژُ) [ فر. ] (اِمر.) = ایتماژور: ارکان حرب، ستاد. اتاماژور در عهد قاجاریه مستعمل بوده |
اتاوه (اِ وَ یا وِ) [ ع . اتاوة ] (اِ.) 1 - خراج، مال دیوان . 2 - رشوه |
اتباع ( اِ) [ ع . ] (مص م .) 1 - پیروی کردن، در پی رفتن . 2 - بازپس داشتن، در پی فرستادن 3 - واپس کردن . 4 - حواله کردن چیزی به کسی |
اتباع (اَ تِّ) [ ع . ] (مص م .) پیروی کردن، درپی رفتن و رسیدن به کسی |
اتباع ( اَ) [ ع . ] (اِ.) جِ تابع و تبع ؛ تابعین، پیروان |
اتجار (اِ تِّ) [ ع . ] (مص ل .) بازرگانی کردن، خرید و فروش کردن، معامله، سودا، بیع و شری، تجارت |
اتحاد (اِ تِّ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) یکی شدن، یگانگی کردن . 2 - (اِمص .) سازگاری، توافق . 3 - اجتماع، وحدت |
اتحادیه (اِ تِّ یُِ) [ ع . ] (اِ.) 1 - انجمن، هر انجمنی که اهدافی مشترک داشته باشد. 2 - تشکیلات صنفی برای حمایت از حقوق شغل و حرفة مشخص |
اتحاف ( اِ) [ ع . ] (مص م .) تحفه دادن، ارمغان فرستادن |
اتخاذ (اِ تِّ) [ ع . ] (مص م .) گرفتن، برگرفتن، فراگرفتن |
اتر (اِ تِ) [ فر. ] ( اِ.) 1 - جسمی سیال و رقیق که قسمت فوقانی کرة زمین را فراگرفته . 2 - نمک فرار که از ترکیب یکی از اسیدهای معدنی یا آلی با الکل به دست می آید. 3 - ماده ای که از گرفتن یک مولکول آب از دو مولکول الکل حاصل شود و به عنوان داروی بیهوشی و حلال به کار رود |
اتر زدن (اَ تَ. زَ دَ) (مص ل .) فال بد زدن، آیة یأس خواندن |
اتراب ( اَ) [ ع . ] ( اِ.) جِ ترب - همسالان، همزادان . 2 - دوشیزگان |
اترار ( اَ) ( اِ.) زرشک، اثرار |
اتراق ( اُ) [ تر. ] ( اِ.) = اطراق : توقف کردن در حین سفر، اقامت کوتاه مدت در جایی خاصه هنگام شب |
اتراک ( اَ) [ ع . ] ( اِ.) جِ ترک ؛ ترکان |
اترج (اُ رُ) [ ع . ] ( اِ.) ترنج، بالنگ |
اترخان رشتی (اُ تُ رْ نِ رَ شْ) (اِمر.) کنایه از: آدم پرافاده |
اترشی (اُ رُ) ( اِ.) ترشی |
اتساع (اِ تِّ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) فراخ شدن، گشاد شدن . 2 - (اِمص .) فراخی، وسعت، گنجایش . 3 - کثرت مال و ثروت |
اتساق (اِ تِّ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) راست و تمام شدن . 2 - فراهم آمدن . 3 - نظم و ترتیب دادن . 4 - (اِمص .) ترتیب، انتظام |
اتسام (اِ تِّ) [ ع . ] (اِمص .) نشان دار شدن، موسوم شدن، نامیده شدن |
اتشاج (اِ تِّ) [ ع . ] (مص ل .) به هم پیوستگی، نسبت و قرابت |
اتصاف (اِ تِّ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) دارای صفتی شدن، به صفتی موصوف شدن . 2 - ستوده شدن . 3 - (مص م .) صفت کردن، با هم ستودن چیزی را. 4 - (اِمص .) صفت پذیری، نشان پذیری |
اتصال (اِ تِّ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) به هم وصل شدن، پیوستن . 2 - (اِمص .) پیوستگی |
اتصالات ( اتصالات .) [ ع . ] (اِ.) جِ اتصال - پیوستن ها، پیوستگی ها. 2 - مقارنه یا اقتران و مقابله یا استقبال نیرین یا کوکبی با شمس . 3 - کاینات جو |
اتصالی ( اتصالی .) [ ع - فا. ] (ص نسب .) 1 - پیوسته، مداوم . 2 - پیوستگی و چسبیدگی شی ء هادی در مسیر الکتریسته |
اتفاق (اِ تِّ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) با هم شدن، با هم بودن . 2 - (اِمص .) اِجماع . 3 - (اِ.) حادثه، پیشامد. 4 - تقدیر. 5 - با، به همراهی . ؛ اتفاق آراء بی رأی مخالفی |
اتفاق ساختن (اِ تَّ . تَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) نیّت و تصمیم را استوار کردن |
اتفاق کردن ( اتفاق کردن . کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) همداستان شدن، هم رأی شدن |
اتفاقاً (اِ تِّ قَ نْ) [ ع . ] (ق .) 1 - دست برقضا، ناگهانی، غیرمنتظره . 2 - با هم، با همراهی هم . 3 - همگی، متحداً |
اتفاقی (اِ تِّ) [ ع - فا. ] (ص نسب .) ناگهانی، غیرمنتظره، به ناگهان، غیرمترقب |
اتفاقیه (اِ تِّ یُِ) [ ع . اتفاقیة ] (ص نسب .) مؤنث اتفاقی - اتفاق افتاده، واقع شده . 2 - گاه به گاه |
اتقاء (اِ تِّ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) پرهیز کردن . 2 - (اِمص .) پرهیزکاری، تقوی |
اتقان ( اِ) [ ع . ] 1 - (مص م .) محکم کردن، استوار کردن . 2 - (اِمص .) استواری |
اجودان ( اَ) (اِ.) نک آجودان |
اتل متل توتوله (اَ تَ. مَ تَ. لِ) (اِ.) بازی جمعی کودکانه به صورت نشسته که معمولاً بازیکنان به صورت دایره وار پاهای خود را دراز می کنند و یکی از آنان با خواندن شعری که با عبارت بالا آغاز می شود بازی را رهبری می کند |
اتلاف ( اِ) [ ع . ] 1 - (مص م .) تلف کردن، نابود کردن . 2 - (مص ل .) هلاک یافتن . ؛ اتلاف وقت بیهوده وقت را صرف کردن، به کارهای ناسودمند پرداختن و از وقت بهره نگرفتن |
اتلال ( اَ) [ ع . ] (اِ.) جِ تل ؛ توده های خاک و ریگ، پشته ها |
اتلیغ (اَ) [ تر. ] (اِ. ص .) سوار دلاور، شخص معروف، مشهور. (اِخ .) از اعلام کسان |
اتم (اَ تَ مّ) [ ع . ] (ص تف .) تمامتر، کاملتر |
اتم (اَ تُ) [ فر. ] (اِ.) کوچکترین جزء یک عنصر که خواص آن عنصر را دارا می باشد و با چشم دیده نمی شود |