line
stringlengths
12
1.74k
اجق وجق (اَ جَ وَ جَ) (ص .) 1 - غیر متعارف، عجیب و غریب . 2 - لباس رنگارنگ با رنگ های تند و زننده . (اجل (اَ جَ) [ ع . ] (اِ.)) 1 - مهلت، نهایت مدت چیزی . 2 - مرگ، زمان مرگ
اجل (اَ جَ لّ) [ ع . ] (ص تف .) جلیل تر، بزرگوارتر
اجل برگشته (اَ جَ. بَ گَ تِ) [ ع - فا. ] (ص مر.) 1 - آدم بدشانس . 2 - کسی که خطر مرگ تهدیدش می کند
اجل معلق ( اجل معلق ِ مُ عَ لَُ) (ص مر.) 1 - مرگ ناگهانی . 2 - کنایه از: ناگهان حاضر شدن کسی
اجلاس (ا ِ) [ ع . ] 1 - (مص م .) نشانیدن . 2 - (اِ.) با هم نشستن برای گفتگو یا مشاوره در امری . 3 - جلسه ای رسمی با تعداد شرکت کنندگان محدود که در آن چند نفر سخنرانی می کنند و پس از بحث و مذاکره تصمیماتی اتخاذ و گاه قطعنامه ای صادر می شود
اجلاسیه (اِ یِ یا یَ) [ ع . ] (ص نسب .) مؤنث اجلاس ؛ دورة اجلاسیه دوره ای که در آن انجمن تشکیل می گردد و اعضای آن برای مشورت و گفت و گو گرد می آیند
اجلاف ( اَ) [ ع . ] (اِ.) جِ جلف - فرومایگان، مردمان سفله . 2 - هر چیز میان تهی
اجلال ( اِ) [ ع . ] (مص م .) بزرگ و محترم داشتن، گرامی داشتن
اجله (اَ جِ ل َّ یا لِّ ) [ ع . اجلة ] (ص .) جِ جلیل ؛ بزرگان، مهان
اجلی (اَ لا) [ ع . ] (ص تف .) جلی تر، روشن تر، هویداتر
اجم (اَ جَ) [ ع . ] (اِ.) نیستان، بیشه، انبوه درختان
اجماع ( اِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) گرد آمدن، متفق شدن بر انجام کاری . 2 - (مص م .) جمع کردن . 3 - (اِمص .) در فقه اسلامی به معنی اتفاق کلمة فقها در مسئله ای یا امری
اجماعاً (اِ عَ نْ) [ ع . ] (ق .) همگی، دست جمعی
اجمال ( اِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) به اختصار سخن گفتن ؛ مبهم و نارسا گفتن . 2 - (اِ.) سخن خلاصه و مبهم
اجمالاً (اِ لَ نْ) [ ع . ] (ق .) به طور خلاصه و مبهم
اجمه (اَ جَ مِ) [ ع . ] (اِ.) بیشه، نیستان . ج . اجم
اجناد ( اَ) [ ع . ] (اِ.) جِ جند؛ لشکرها، سپاهیان
اجناس ( اَ) [ ع . ] (اِ.) جِ جنس - قسم ها، نوع، گونه ها. 2 - کالاها، امتعه
اجنبی ( اَ نَ) (ص .) 1 - بیگانه، غریب . 2 - نا - فرمان
اجنحه ( اَ نِ حِ) [ ع . ] (اِ.) جِ جَناح ؛ بال ها
اجنه ( اَ جِ نُِ) [ ع . اجنة ] (اِ.) در عربی جمع جنین و در فارسی به غلط جمع جن گویند
اجهار ( اِ ) [ ع . ] (مص م .)1 - آشکار کردن سخن، بلند کردن آواز، با صدای بلند چیز ی را خواندن . 2 - آشکار کردن
اجهل ( اَ هَ) [ ع . ] (ص تف .) نادان تر، جاهل تر
اجود ( اَ وَ) [ ع . ] (ص تف .) 1 - بهتر، نیکوتر. 2 - بخشنده تر، جوادتر
اجور ( اُ) [ ع . ] (اِ.) جِ اَجر؛ اجرها، اجرت ها
اجوف ( اَ وَ) [ ع . ] (ص .) میان تهی، درون خالی
اجیر ( اَ ) [ ع . ] (ص .) مزدور، مزد بگیر
اجیرنامه ( اجیرنامه . م ِ) [ ع - فا. ] (اِمر.) عهدنامه ای که به موجب آن کار کسی به مدت معینی خریداری می شود
احادیث ( اَ ) [ ع . ] (اِ.) 1 - جِ احدوثه ؛ افسانه ها، سخن ها. 2 - جِ حدیث ؛ روایات، اخبار
احاطت (اِ طَ) [ ع . احاطة ] احاطه
احاطه (اِ طِ) [ ع . احاطة ] (مص م .) 1 - گرداگرد چیزی را گرفتن . 2 - فهمیدن و فراگرفتن به طور کامل و تمام
احالت (اِ لَ) [ ع . احالة ] نک احاله
احاله (اِ لَ) [ ع . احالة ] 1 - (مص م .) حواله کردن، واگذاشتن کار یا امری به عهدة دیگری . 2 - (مص ل .) از حالی به حال دیگر گشتن
احباء ( اَ حِ بّا ) [ ع . ] (ص . اِ.) جِ حبیب ؛ دوستان
احباب ( اَ ) [ ع . ] (ص . اِ.) جِ حبیب ؛ دوستان، یاران
احباب ( اِ ) [ ع . ] (مص م .) دوست داشتن
احبار ( اَ ) [ ع . ] (اِ.) جمع حبر؛ 1 - دانشمندان، علما. 2 - پیشوایان روحانی یهود
احباط ( اِ ) [ ع . ] (مص م .) 1 - باطل گردانیدن . 2 - دوری کردن از کسی
احتباس (اِ تِ) [ ع . ] (مص .) در حبس کردن، نگه داشتن چیزی
احتجاب ( اِ تِ) [ ع . ] (مص ل .) در پرده شدن، در حجاب شدن
احتجاج ( اِ تِ) [ ع . ] (مص ل .) دلیل و برهان آوردن
احتجام ( اِ تِ) [ ع . ] (مص ل .)حجامت کردن
احتراز ( اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) پرهیز کردن، دوری نمودن . 2 - (اِمص .) خویشتن داری، پرهیز
احتراس ( اِ تِ) [ ع . ] (مص ل .) خود را حفظ کردن
احتراف (اِ تِ) [ ع . ] (مص ل .) پیشه ور شدن، پیشه گرفتن
احتراق (اِ تِ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - سوختن، آتش گرفتن . 2 - محو شدن یکی از پنج سیارة «زحل، مشتری، مریخ، زهره، عطارد» در زیر شعاع خورشید، یا مقارنة خورشید با یکی از آن ها
احترام (اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص م .) حرمت گذاشتن، بزرگ داشتن . 2 - (اِمص .) حرمت، بزرگداشت
احتراماً (اِ تِ مَ نْ) [ ع . ] (ق .) از روی احترام و بزرگداشت
احتساب (اِ تِ) [ ع . ] (مص م .) 1 - شمردن، حساب کردن . 2 - نهی کردن از کارهایی که در شرع ممنوع باشد
احتشاد (اِ تِ) [ ع . ] (مص ل .) گرد آمدن مردم برای انجام کاری
احتشام (اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) حشمت و بزرگی یافتن . 2 - (اِ.) جاه و جلال
احتصان (اِ تِ) [ ع . ] (مص ل .) استوار بودن، محکم بودن
احتفاظ (اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص م .) نگاه داشتن، حفظ کردن . 2 - (مص ل .) خویشتن داری کردن
احتقار (اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص م .) خوار و حقیر شمردن . 2 - (مص ل .) خوار شدن
احتلام (اِ تِ) [ ع . ] (مص ل .)1 - خواب دیدن، جماع کردن در خواب . 2 - انزال منی در خواب
احتماء (اِ تِ) [ ع . ] (اِمص .) 1 - پرهیز غذایی بیمار. 2 - خودداری کردن
احتمال (اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص م .) حمل کردن . 2 - (اِمص .) بردباری . 3 - گمان بردن، حدس زدن
احتمالات ( احتمالات .) [ ع . ] (اِ.) شاخه ای از علم ریاضی که در آن احتمال وقوع پیشامدهای تصادفی بررسی می شود
احتمالاً (اِ تِ لَ) [ ع . ] (ق .) شاید
احتواء (اِ تِ) [ ع . ] (مص م .) 1 - گرد کردن، فراگرفتن از هر سوی . 2 - حاوی بودن، دربرداشتن
احتکار (اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص م .) انبار کردن و نگاهداشتن کالا به قصد گران فروختن . 2 - (اِمص .) انبارداری
احتکاک (اِ تِ) [ ع . ] (مص م .) به هم ساییدن، به هم سودن
احتیاج ( اِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) نیازمند شدن، حاجتمند شدن . 2 - (اِمص .) حاجتمندی، نیازمندی . 3 - (اِ.) نیاز، حاجت
احتیاط ( اِ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - محکم کاری کردن . 2 - کاری را با حزم و هوشیاری انجام دادن
احتیال ( اِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) حیله کردن . 2 - ذمُه دیگری را پذیرفتن . 3 - (اِمص .) حیله - گری، چاره ساختن
احجار ( اَ) [ ع . ] (اِ.) جِ حجر؛ سنگ ها
احد (اَ حَ) [ ع . ] 1 - (اِ.) یکی، یک . 2 - (ص .) یگانه، یکتا. 3 - یکم . 4 - یکی از نام های خدا
احداب ( اِ) [ ع . ] (مص م .) 1 - گوژپشت گردانیدن . 2 - مهربانی کردن
احداث ( اَ) [ ع . ] (اِ. ص .) جِ حدث - نوها، تازه ها، هر چیز تازه و نو پدید آمده . 2 - جوانان . 3 - نوعی حقوق دیوانی (در عهد صفویه ). ؛ احداث اربعه : حدث های چهارگانه : قتل، ازالة بکارت، شکستن دندان و کور کردن . احداث دهر: بلاهای روزگار، پیشامدهای دوران . احداث موجبة وضوء: حدث هایی که وضو را باطل می کند
احداث (اِ) [ ع . ] (مص م .)چیزی نو به وجود آوردن، ساختن و برقرار کردن
احداق (اَ) [ ع . ] ( اِ.) جِ حدقه ؛ سیاهی های چشم، مردمک های چشم
احدالناس (اَ حَ دُ نّ) [ ع . ] (ق .) هیچکس، حتی یک نفر
احدب (اَ دَ) [ ع . ] (ص .) 1 - گوژپشت . کسی که پشتش قوز و برآمدگی داشته باشد. 2 - شمشیر کج
احدوثه (اُ دُ ثِ) [ ع . ] ( اِ.) 1 - سخن شگفت . 2 - خبر و حدیث . 3 - کار نو، چیز تازه
احدی (اَ حَ) [ ع - فا. ] (مبهم )یک تن، هیچکس، کسی
احدی ( احدی .) [ ع - فا. ] (ص نسب . اِ.) 1 - منسوب به احد. 2 - مربوط به خدای یگانه . 3 - فرقه ای از سپاهیان پادشاه هند
احدیت (اَ حَ یَُ) [ ع . احدیة ] (مص جع .) 1 - یگانگی . 2 - مقام الوهیت، یکتایی خدا
احرار ( اَ) [ ع . ] (ص .)1 - جِ حر؛ آزادان، آزادگان . 2 - ایرانیان
احراز ( اِ) [ ع . ] (مص م .) 1 - فراهم آوردن، جمع کردن . 2 - پناه دادن، جای دادن . 3 - به دست آوردن، رسیدن به چیزی
احراق ( اِ) [ ع . ] (مص م .)سوزانیدن، آتش زدن
احرام ( اَ) [ ع . ] ( اِ.) 1 - جِ حَرَمْ. 2 - جِ حریم
احرام ( اِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) آهنگ حج کردن، در حرم درآمدن . 2 - (اِ.) مجازاً دو تکه لباس نادوخته که در ایام حج یکی را به کمر بندند و دیگری را بر دوش اندازند
احرام بستن ( احرام بستن . بَ تَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) آهنگ کردن، قصد و نیت کردن
احرامی ( اِ) [ ع - فا. ] ( اِ.) پارچة سفیدی که به عنوان بقچة لباس به کار می رود
احری ( اَ را) [ ع . ] (ص تف .) سزاوارتر، شایسته تر، اولی، اصلح، درخورتر، بسزاتر
احزاب ( اَ) [ ع . ] ( اِ.) جِ حزب - گروه ها، دسته ها. 2 - گروه های کافران، شامل برخی از قبایل عرب، مانند قریش، غطفان و بنی قریظه، که با هم متحد شده به جنگ پیامبر رفته بودند. 3 - هر گروه سیاسی که مرام و مسلکِ ویژه خود را دارد
احزان ( اَ) [ ع . ] ( اِ.) جِ حُزن و حَزَن ؛ غم ها و اندوه ها
احساس ( اِ) [ ع . ] (مص م .) 1 - دریافتن، درک کردن . 2 - درک چیزی با یکی از حواس
احساساتی ( احساساتی .) [ ع - فا. ] (ص .) زودرنج، کسی که زود دستخوش احساساتش می شود
احسان ( اِ) [ ع . ] 1 - (مص م .) نیکی کردن . 2 - بخشش کردن . 3 - (اِمص .) نیکوکاری، بخشش
احسن (اَ سَ) [ ع . ] (ص تف .) نیکوتر، بهتر. ؛به نحو احسن به بهترین شیوه و طرز. ؛ احسن التقویم بهترین شکل، بهترین صورت
احسن ( احسن .) (صت ) آفرین، احسنت، مرحبا
احسنت (اَ سَ) [ ع . ] (شب جم .) آفرین (بر تو، شما)
احشاء ( اَ) [ ع . ] ( اِ.) جِ حشا؛ اندرونه، اعضای درونی بدن مانند: دل و جگر و معده و روده . احصائیه (اِ یُِ) [ ع . ] (اِمر.) 1 - آمار، شمار. 2 - دانشی که موضوع آن دسته بندی منظم امور اجتماعی است
احشام ( اَ) [ ع . ] ( اِ.) جِ حشم
احصاء ( اِ) [ ع . ] (مص م .) شمردن، ضبط کردن، آمار گرفتن، سرشماری کردن
احصان ( اِ) [ ع . ] 1 - (مص م .) استوار و محکم کردن . 2 - (مص ل .) نگه داشتن نَفْس از انجام کار بد. 3 - شوی کردن زن . 4 - زن گرفتن مرد. 5 - زن و مردی که به عقد دائم در آمده باشند که مرد «محصن » و به زن «محصنه » گویند
احضار ( اِ) [ ع . ] (مص م .) 1 - حاضر آوردن . 2 - فراخواندن، به حضور خواستن
احضارنامه ( احضارنامه . مِ) [ ع - فا. ] (اِمر.)نک احضاریه
احضاریه (اِ یِّ) [ ع . ] (اِمر.) احضارنامه، نامه ای که به وسیلة آن شخص را به دادگاه یا هر جای دیگر فراخوانند