line
stringlengths
12
1.74k
ابان ( اَ) (اِ.) آبان، هشتمین ماه سال خورشیدی
ابانت (اِ نَ) [ ع . ابانة ] = ابانه : 1 - (مص م .) آشکار کردن، واضح ساختن . 2 - (مص ل .) پیدا شدن، ظهور
ابتث (اَ تَ) [ ع . ] (اِ.) اصطلاحاً حروف هجای عربی را که به ترتیب «الف »، «ب »، «ث » مرتب شده و به «ی » ختم می شود «ابتث » نامند؛ مق ابجد. و ترتیب آن ها از این قرار است : أ ب ت ث ج ح خ د ذ ر ز س ش ص ض ط ظ ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی . ایرانیان در این میان حروف ذیل را افزوده اند: «پ » بین «ب » و «ت »؛ «چ » بین «ج » و «ح »؛ «ژ» بین «ز» و «س »؛ «گ » بین «ک » و «ل »
ابتدا (تِ) [ ع ابتداء. ] (مص ل .) (اِ.) 1 - شروع و اول هرکار و هرچیز، آغاز، نخست . اول، مبداء. مق انتها. 2 - آغاز کردن، شروع کردن . 3 - در علم نحو عاری کردن لفظ از عوامل لفظی برای اسناد. ؛ ابتدا به ساکن الف - آوردن کلمه ای که حرف اول آن ساکن باشد. ب - بی مقدمه، ناگهانی
ابتدا کردن (اِ تِ. کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) شروع کردن، آغاز کردن
ابتداع (اِ تِ) [ ع . ] (مص م .) 1 - نوآوردن، چیز تازه ای آوردن . 2 - بدعت نهادن
ابتدایی (اِ تِ) [ ع . ابتدائی ] (ص نسب .) مقدماتی، اولی، آغاز. ؛مدرسة ابتدایی مدرسه ای که در آن نخستین دورة تحصیل را فراگیرد
ابتذال (اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص م .) بسیار به کار بردن چیزی تا اندازه ای که از ارزش آن بکاهد. 2 - (اِمص .) بی ارزشی، پستی
ابتر (اَ تَ) [ ع . ] (ص .) 1 - دم بریده . 2 - ناقص، ناتمام . 3 - بی فرزند
ابتسام (اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) لبخند زدن، تبسم کردن . 2 - (اِمص .) شکرخند، لبخنده
ابتشار (اِ تِ) [ ع . ] (مص .) بشارت یافتن، خشنود شدن
ابتغاء (اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص م .) خواستن، طلب کردن . 2 - (مص ل .) سزاوار شدن
ابتلاء (اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) دچار شدن، در بلا افتادن . 2 - (مص م .) مورد آزمایش قرار دادن، امتحان کردن .3 - (اِمص .) گرفتاری، مصیبت
ابتلاع (اِ تِ) [ ع . ] (مص م .) بلعیدن، فرو دادن، قورت دادن
ابتلال (اِ تِ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - تر شدن . 2 - خوب شدن حال پس از بیماری و سختی . 3 - چاق شدن پس از نزاری
ابتناء (اِ تِ) [ ع . ] (مص م .) نهادن، ساختن، بنا کردن
ابتها (اِ تِ) [ ع . ابتهاء ] (مص ل .) انس گرفتن به، الفت گرفتن با
ابتهاج (اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) شاد شدن، شادمان گردیدن . 2 - (اِمص .) شادی، خوشی . 3 - راه راست خواستن . 4 - گشاد کردن راه
ابتهال (اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) دعا کردن، زاری کردن . 2 - (اِمص .) زاری، به زاری دعا کردن
ابتکار (اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .)نوآوری . 2 - (اِمص .) اختراع
ابتیاع ( اِ) [ ع . ] 1 - (مص م .) خریدن . 2 - (اِمص .) خریداری، خرید. 3 - فروش
ابرو کمانی ( ابرو کمانی . کَ) (ص مر.) ابرویی چون کمان و دارای خمیدگی بیش از حد معمول
ابری ( اَ ) (ص نسب .) 1 - پوشیده از ابر. 2 - با نقشی چون موج آب یا ابرهای بریده از یکدیگر: کاغذ ابری
ابریشم (اَ شَ یا شُ) [ په . ] (اِ.) 1 - رشته های بسیار نازکی که از پیلة کرم ابریشم جدا می کنند و استفاده می کنند. 2 - سازهای زه دار. 3 - درختی از دستة گل ابریشم ها جزء تیرة پروانه واران که گونه ای از آن در جنگل های شمال ایران به نام شب خسب (شوفِس ) موجود است
ابریشم بها ( ابریشم بها . بَ) (اِمر.) مزد ساز زدن و چنگ زدن (مثل پول چای و شیربها در استعمال امروز)
ابجد (اَ جَ) [ ع . ] (اِ.) ترتیب و ترکیب قدیم حروف الفبای عربی که عبارتست از: ا، ب، ج، د، ه، و، ز، ح، ط، ی، ک، ل، م، ن، س، ع، ف، ص، ق، ر، ش، ت، ث، خ، ذ، ض، ظ، غ . از این حروف هشت کلمه ساخته اند بدین ترتیب : ابجد، هوز، حطی، کلمن، سعفص، قرشت، ثخذ، ضظغ . برای هر یک از این حروف عددی معین کرده اند به نام حساب ابجد یا حساب جُمَُل بدین ترتیب : همزه 1 - ب 2 - ج 3 - د 4 - ه 5 - و 6 - ز 7 - ح 8 - ط 9 - ی 10 - ک 20 - ل 30 - م 40 - ن 50 - س 60 - ع 70 - ف 80 - ص 90 - ق 100 - ر 200 - ش 300 - ت 400 - ث 500 - خ 600 - ذ 700 - ض 800 - ظ 900 - غ 1000. حساب ابجد در ادبیات فارسی برای ساختن ماده تاریخ به کار می رود و قاعده اش آن است که : با این حروف مصرع یا جملة کوتاهی می سازند که اگر اعداد مربوط به حروف با هم جمع شوند تاریخی که منظور گوینده بوده به دست می آید مثل کلمة «عدل مظفر» که بر سر در مجلس شورا نوشته شده و منظور تاریخ صدور فرمان مشرطیت توسط مظفرالدین شاه است
ابجد زر ( ابجد زر . زَ) [ ع - فا. ] (اِمر.) شعاع آفتاب
ابجدخوان ( ابجدخوان . خا) [ ع - فا. ] (ص مر.) 1 - نو - آموز، تازه کار. 2 - بی سواد
ابحر (اَ حُ) [ ع . ] (اِ.) جِ بحر؛ دریاها
ابخر (اَ خِ) [ ع . ] (ص .) کسی که دهان بدبوی دارد. گنده دهان
ابخره (اَ خِ رِ) [ ع . ] (اِ.) جِ بخار؛ بخارها
ابخل (اَ خَ) [ ع . ] (ص .) بخیل تر، لئیم تر
ابد (اَ بَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - زمانی که آن را نهایت نباشد، همیشه جاوید. مق ازل . 2 - قدیم، ازلی . ؛حیات ابد زندگی جاوید
ابداء ( ا ِ) [ ع . ] (مص م .) 1 - آغاز کردن، شروع کردن . 2 - آشکار کردن
ابداع (ا ِ) [ ع . ] (مص م .) 1 - نوآوردن، نو پیدا کردن، ایجاد، اختراع . 2 - شعر نو گفتن، به طرز نو شعر سرودن . 3 - کند شدن مرکب در رفتار، درماندن
ابدال ( اَ ) [ ع . ] (ص . اِ.)جِ بدل یا بدیل - نیکان، صالحان، که جهان به برکت وجود ایشان برپاست . 2 - نجیبان، شریفان
ابدال ( اِ ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - عوض و بدل کردن . 2 - قرار دادن حرفی به جای حرفی دیگر برای دفع ثقل و سنگینی . 3 - یکی از اقسام نه گانة وقف مستعمل چون تبدیل تاء به هاء در رحمت و رحمه
ابدالدهر (اَ بَ دُ دَ) [ ع . ] (ق .) تا ابد، به طور همیشگی
ابدان ( اَ ) [ ع . ] (اِ.) جِ بدن ؛ بدن ها، تن ها
ابداً (اَ بَ دَ نْ) [ ع . ] (ق .) 1 - هرگز، هیچ وقت . 2 - به هیچ روی، به هیچ وجه
ابر ( ابر .) (حر اض .) 1 - بر، به، با. 2 - بالای، روی . 3 - در. 4 - بر سر
ابر و باد (اَ رُ) (اِمر.) 1 - نوعی کاغذ که به شکل خاصی رنگ آمیزی می شود و برای زمینة خوشنویسی در خط مورد استفاده قرار می گیرد. 2 - نوعی موزاییک خاص دورة قاجار که به رنگ سفید و آبی ساخته می شد
ابرآلود (اَ) (ص مر.) دارای ابر، پر از ابر
ابراء ( اِ ) [ ع . ] (مص م .) 1 - بیزار کردن، بری کردن . 2 - شفا دادن . 3 - صرف نظر کردن بستانکار از طلب خویش . 4 - رهانیدن . 5 - تراشیدن قلم
ابراج ( اَ ) [ ع . ] (اِ.) 1 - جِ برج ؛ برج ها، دوازده برج منطقة البروج . 2 - کوشک و قلعه
ابرار ( اَ ) [ ع . ] (اِ.) جِ بر؛ نیکان، نیکوکاران
ابراز ( اِ ) [ ع . ] (مص م .) بروز دادن، بیرون آوردن، آشکار کردن
ابرام ( اِ ) [ ع . ] (مص م .)1 - استوار کردن، محکم کردن کار . 2 - پافشاری کردن، اصرار کردن . 3 - به ستوه درآوردن . 4 - شکوفه برآوردن
ابرد (اَ رَ) [ ع . ] (ص تف .) سردتر، باردتر
ابرش (اَ رَ) [ ع . ] (ص .) 1 - اسبی که در پوستش لکه هایی غیر از رنگ اصلی اش وجود داشته باشد. 2 - زیوری از زیورهای اسب
ابرص (اَ رَ) [ ع . ] (ص .) 1 - کسی که به برص مبتلا باشد؛ پیسه . 2 - ماه، قرص ماه
ابرقدرت (اَ بَ. قُ رَ) (ص مر.) قدرتی که از دیگر قدرت ها قوی تر باشد. در اصطلاح سیاسی، کشور یا کشورهایی هستند که از نظر قدرت صنعتی و نظامی از کشورهای دیگر قوی ترند و بر صحنة سیاست بین المللی فرمانروایی دارند
ابرناک ( اَ ) (ص مر.)دارای ابر، پوشیده از ابر
ابرنجن (اَ رَ جَ) (اِ.) النگو، دستبند
ابرنجک (اَ رَ جَ) (اِ.) برق، صاعقه
ابره (اُ رِ) (اِ.) هوبره، آهوبره
ابره (اَ رِ) (اِ.) لباس، بخش بیرونی لباس
ابرو ( اَ ) (اِ.) مجموع موهای روییده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسة چشم زیر پیشانی . ؛ ابرو بالا انداختن بی میلی نشان دادن، مخالفت کردن . ؛خم به ابرو نیاوردن تحمل کردن مشقت و ناله نکردن
ابرو فراخی ( ابرو . فَ) (حامص .) خوشرویی، گشاده رویی
ابرو گشاده ( ابرو . گُ د)(ص مر.) بشاش، خوشرو
ابرو آمدن ( ابرو آمدن . مَ دَ) (مص ل .) ابرو انداختن، عشوه آمدن
ابرو تابیدن ( ابرو تابیدن . دَ) (مص ل ) گِره بر ابرو افکندن
ابرو قیطانی ( ابرو قیطانی . قِ) (ص مر.) ابروی باریک
ابرو پاچه بزی (اَ. چِ. بُ) (اِمر.) ابروی پر - پشت
ابریشم زن ( ابریشم زن . زَ) (اِفا.) نوازندة ابریشم، چنگی
ابریشمین (اَ شَ) (ص نسب .) منسوب به ابریشم، جامه و پارچة ابریشمی
ابریق ( ا ِ) [ معر. ] (اِ.) 1 - کوزه . 2 - ظرف سفالین با دسته و لوله برای آب یا شراب . 3 - آفتابه، لولهین . 4 - مطهره . 5 - وزنی معادل دو من
ابریق ( ابریق .) [ معر. ] (اِ.) 1 - شمشیر بسیار درخشنده . 2 - زن صاحب جمال
ابزار ( اَ ) [ په . ] (اِ.) 1 - افزار، آلت، وسیله، مایه . 2 - آن چه از ادویه که برای خوشبو کردن در غذا ریزند مانند: فلفل، زردچوبه و دارچین . 3 - نوار باریک گچ بری در قسمت بالای دیوار و نزدیک سقف یا در هر جای سطح آن . 4 - نقش تزیینی برجسته یا فرورفته روی چوب
ابزارآلات ( ابزارآلات .) [ فا - ع . ] (اِمر.) مجموعة ابزارها و وسایل کار
ابزارمند ( ابزارمند . مَ) (ص مر. اِمر.) پیشه ور، استادکار
ابشتن (اَ ب تَ) (مص م .) نک آبشتن
ابصار ( اَ ) [ ع . ] (اِ.) جِ بصر؛ چشم ها، دیده ها
ابصار ( اِ ) [ ع . ] (مص م .) دیدن، نگاه کردن
ابصر (اَ صَ) [ ع . ] (ص .) بیننده تر، بیناتر
ابطال ( اَ ) [ ع . ] (اِ.) جِ بطل ؛ دلیران
ابطال ( اِ ) [ ع . ] (مص م .) 1 - باطل کردن، لغو کردن، بیهوده کردن، ناچیز کردن . 2 - دروغ و باطل گفتن
ابطح (اَ طَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - رودخانة فراخ . 2 - زمین هموار، هامون
ابعاد ( اَ) [ ع . ] (اِ.) جِ بعد؛ دوری ها. ؛ ابعاد هندسی طول، عرض و ارتفاع
ابعاد ( اِ) [ ع . ] 1 - (مص م .) دور کردن، راندن . 2 - (مص ل .) دور رفتن
ابعار (اَ) [ ع . ] (اِ.) جِ بعر؛ پشکل ها، سرگین ها
ابعاض (اَ) [ ع . ] (اِ.) جِ بعض ؛ پاره ها، طایفه ها، افراد
ابعد (اَ عَ) [ ع . ] (ص .) 1 - دورتر، بعیدتر. 2 - خویش دور، بیگانه . 3 - خیانت گر، خائن . 4 - خیر، فایده . ج . اباعد
ابغاض ( اِ) [ ع . ] (مص ل .)کینه ورزیدن، دشمنی کردن
ابقاء ( اِ) [ ع . ] (مص م .) 1 - باقی گذاشتن ؛ به جای ماندن چیزی را، زنده داشتن . 2 - رعایت، مرحمت کردن . 3 - اصلاح کردن میان قومی
ابقر (اَ قَ) (اِ.) شوره
ابل (اِ ب) [ ع . ] (اِ.) شُتر
ابل (اَ بُ) (عا.) 1 - مخفف ابوالفتح، ابوالقاسم و مانند آن ها.2 - نره، احلیل (در تداول لات ها)
ابلاء ( اِ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - عذر خود را بیان کردن . 2 - سوگند خوردن . 3 - ادا کردن . 4 - پذیرفتن
ابلاغ ( اِ) [ ع . ] (مص م .)رسانیدن ج . ابلاغات
ابلاغیه (اِ یِّ یا یَُ) [ ع . ] (اِ.) ورقه ای که از طرف مقامات ذی صلاحیت صادر شود و مطلبی را ابلاغ کنند
ابلغ (اَ لَ) [ ع . ] (ص تف .) بلیغ تر، رساتر
ابلق (اَ لَ) [ ع . ] (ص .) 1 - دو رنگ . 2 - پیس، پیسه، سیاه و سفید. 3 - مجازاً روزگار، زمانه . ابلک هم گویند
ابلق چشم ( ابلق چشم . چَ) [ ع - فا. ] (ص مر.) کسی که چشمش سیاه و سفید باشد
ابله (اَ لَ) [ ع . ] (ص .) کم خرد، نادان، ناآگاه، پَپَه، پخمه
ابله گونه (اَ لَ. نِ) (ص مر.) ساده لوح، پخمه
ابلهانه (اَ لَ نِ) [ ع - فا. ] (ص . ق .)از روی نادانی و نابخردی و حماقت
ابلهی (اَ لَ) [ ع - فا. ] (حامص .) بلاهت، ساده لوحی، کم خردی، نادانی
ابلوج ( اِ) [ معر. ] (اِ.) قند سفید، شکر سفید
ابلوک ( اِ) (ص .) منافق و دورنگ