line
stringlengths
12
1.74k
آکنش (کَ نِ) ( اِ.) آن چه که با آن درون چیزی را پر کنند. پشم یا پنبه که درون لحاف یا تشک یا جامه کنند. آکنه نیز گویند
آکنه (کَ نِ) (اِ.) آن چه از پشم و پنبه و لاس و پر و جز آن میان ابره و آستر قبا و لحاف و نهالین و مانند آن کنند؛ حشو، آکین
آکنه (نِ) [ فر. ] (اِ.) نوعی بیماری پوستی که بر اثر اختلال کارکرد و التهاب دستگاه سباسه عارض شود، رخ جوش، (فره )، جوش غرور جوانی
آکنیدن (کَ دَ) (مص م .) آکندن
آکو ( اِ.) = اگو: بوم، جغد
ابابیل ( اَ) [ ع . ] (اِ.)1 - دسته های پراکنده، دسته - دسته، گروه مرغان . 2 - پرستوها، چلچله ها
آکوستیک (کُ سْ) [ فر. ] ( اِ.) 1 - دانش مربوط ب ه تولید و تراگسیل و دریافت اثرهای صوتی نظیر جذب و بازتاب و شکست، صوت - شناسی (فره ). 2 - به کارگیری عایق های صوتی در ساختمان
آکولاد (کُ) [ فر. ] (اِ.) نمادی به شکل } {که هر گاه در طرفین یک عبارت ریاضی که معمولاً شامل کروشه است قرار گیرد، مقصود حاصل آن عبارت است ؛ ابرو (فره )
آکومولاتور (کُ مُ تُ) [ فر. ] (اِ.) دستگاه الکتریکی که می توان مقداری برق در آن ذخیره کرد و به هنگام لزوم از آن پس گرفت . و آن انواع بسیار دارد مانند آکومولاتور سربی و غیره، انباره، خازن برق
آکپ (کُ) ( اِ.) گرداگرد درون دهان ؛ لپ
آککرا (کِ) ( اِ.) اکرکراهه، گیاهی است مانند بابونه با برگ های ریز و شاخه های نازک، طعم تند و تیزی دارد و ریشة کلفت آن در طب به کار می رود
آگاه [ په . ] (ص .) 1 - مطلع، باخبر. 2 - واقف، عارف، هوشیار، بیدار
آگاهاندن (دَ) (مص م .) آگاهانیدن
آگاهی 1 - (حامص .) خبر، اطلاع . 2 - دانش، معرفت . 3 - ( اِ.) شعبه ای از نیروهای انتظامی که به کشف دزدی ها و جنایات می پردازد. در گذشته تأمینات می گفتند
آگج (گَ) ( اِ.) نک آکج
آگر (گُ) ( اِ.) نک آگور
آگراندیسمان [ فر. ] ( اِمص .) 1 - فرآیند بزرگ کردن عکس به وسیلة دستگاه مخصوصی در عکاسی . 2 - (عا.) بزرگ نمایی، شاخ و برگ دادن به مطالب
آگرمان (گْ رِ) [ فر. ] (اِ.) موافقت دولتی با سفارت شخصی از طرف دولت دیگر، پذیرش
آگشتن (گَ تَ) (مص م .) آغشتن
آگفت (گُ یا گِ) ( اِ.) آسیب، صدمه، آفت
آگنج (گَ) 1 - (ص مف .) در ترکیب با کلمات معنی انباشته و پر کرده می دهد: جگر آگنج . 2 - ( اِ.) رودة گوسفند آکنده از گوشت پخته یا خوراکی های دیگر
آگنده گوش (گَ د) (ص . مر) اندرزناپذیر
آگهی (گَ) (حامص .) 1 - آگاهی، اطلاع . 2 - علم، معرفت . 3 - خبری که از جانب فردی یا مؤسسه ای در روزنامه ها و مجلات و رادیو و تلویزیون انتشار یابد و آن غالباً جنبة تبلیغاتی دارد
آگو ( اِ.) نک آکو
آگور ( اِ.) خشت پخته، آجر
آگورگر (گَ) (ص فا.) آجرپز
آگوش ( اِ.) آغوش، بغل
آگون (ص .) نگون، واژگون : سرآگون
آگپ (گُ) ( اِ.) نک آکپ
آگیشیدن (دَ) آویختن، پیچیدن
آگیم (اِ.) کم غربال
آگین 1 - ( اِ.) پُر، انباشته . 2 - در ترکیب با کلمات به معنی آلوده، انباشته، اندوده می آید: زهرآگین، گوهرآگین
آی (صت .) حرف ندا
آی (اِصت .) 1 - کلمه ای است نشانة درد. 2 - کلمه ای است نشانة حسرت و دریغ
آی . سی . یو [ انگ . ]I.C.U ( اِ.) بخش مراقبت های ویژه در بیمارستان که وضعیت بیمار را در هر لحظه نشان می دهد
آی . یو. دی [ انگ . ]I.U.D ( اِ.) وسیله ای جهت جلوگیری از بارداری که در رحم زن قرار می دهند
آی .سی [ انگ . ]I.C ( اِ.) شبکة به هم پیوسته ای از عنصرهای فعال و غیرفعال که در یک لایة نیمه هادی مجتمع شده است و همراه با چند قطعة هم جوار می تواند کار یک مدار کامل الکترونیکی را انجام دهد، مدار مجتمع
آی کیو [ انگ . ]IQ ( اِ.) بهرة هوشی (روان - شناسی )
آیا (ادات استفهام ) کلمه ای است که بدان کلمه طلب دانستن و استفهام کنند
آیات [ ع . ] ( اِ.) جِ آیه - نشانه ها، علامت ها. 2 - آیه های قرآن . ؛ آیات متشابه آیاتی از قرآن که مقصود از آن ها کاملاً روشن نیست و قابل تأویل است . ؛ آیات محکمه آیاتی از قرآن که مقصود آن ها روشن است و قابل تأویل نیست . ؛ نماز آیات نمازی که هنگام خسوف و کسوف و دیگر بلایای طبیعی بر مسلمانان واجب است
آیان 1 - (ص فا.) در حال آمدن . 2 - (اِ.) بدیهه، آمده
آیبک (بَ) [ تُر. ] ( اِ.)1 - یک ماه تمام . 2 - معشوق
آیت (یَ) [ ع . ] ( اِ.)1 - نشانه، علامت . 2 - معجزه . 3 - دلیل، برهان . 4 - هر یک از جمله های قرآن که با هم تشکیل یک سوره را می دهند. 5 - اعجوبه . 6 - عبرت . ج . آیات
آیت الله ( آیت الله ُ لْ لا) [ ع . ] (اِمر.) نشانه و حجت خدا، ع نوان یا لقبی که مسلمانان به مجتهدان و عالمان بزرگ دین می دهند. ؛ آیت الله العظمی عنوان و لقب مجتهدان شیعه که مرجع تقلید هستند
آیت الکرسی ( آیت الکرسی ُ لْ کُ) [ ع . ] (اِمر.) آیة 255 از سورة بقره که به اعتقاد شیعیان خواندن و توسل به آن موجب حفظ از بلایا می شود
آیتم (تِ) [ انگ . ] (اِ.) هر یک از بخش های جداگانة یک مجموعه، موضوع، مطلب، چیز، فقره
آیزنه (یَ یا یِ نِ) [ تر. ] ( اِ.) (عا.) شوهر خواهر
آیس (یِ) [ ع . ] (ص فا.) مأیوس، ناامید
آیسه (یِ س ِ) [ ع . آئسه ] (ص فا.) زنی که حیض نبیند
ابرکاکیا (اَ بَ) (اِ.) عنکبوت، تار عنکبوت
آیش (یِ) 1 - (اِمص .) اسم مصدر از آمدن . 2 - ( اِ.)زمان بین بار دادن درختانی که یکسال در میان بار می دهند. 3 - در کشاورزی به زمین آماده برای کشت می گویند
آیفت (یَ) ( اِ.) حاجت، نیاز
آیفون (فُ) [ انگ . ] (اِ.) 1 - نام تجاری نوعی دستگاه برای برقراری ارتباط، آوابر. (فره ). 2 - نوعی تلفن که برای مکالمه بین قسمت - های مختلف یک ساختمان به کار می رود. ؛ آیفون تصویری نوعی در بازکن برقی که از طریق مانیتور آن می توان چهرة شخص را در بیرون از ساختمان دید
آینده (یَ د) (اِفا.) 1 - کسی یا چیزی که می آید.2 - داخل شونده . 3 - زمان پس از حال
آیه (یِ) [ ع . ] ( اِ.) آیت . ج . آیات
آیژ (یِ) ( اِ.) آییژ؛ شرارة آتش، جرقه . آییژ، پژواک، آبیز، هم گویند
آیین [ په . ] ( اِ.) = آئین : 1 - رسم، عادت . 2 - معمول، متداول، مرسوم، سنت . 3 - شیوه، روش . 4 - کردار. 5 - قاعده، قانون . 6 - سامان، اسباب . 7 - زیب، زینت .8 - فر، شکوه . 9 - مذهب، کیش 0 - تشریفات 1 - طبیعت، نهاد، فطرت 2 - شهرآرای، جشن
آیین بندی (بَ) (حامص .)آراستن شهر هنگام جشن و شادمانی یا برای ورود شخص بزرگی
آیین جمشید (نِ جَ) (اِمر.) نام آهنگی از آهنگ های قدیم موسیقی ایرانی
آیین دادرسی (نِ رَ) (اِمر.) مقرراتی که در رسیدگی به دعاوی کیفری و حقوقی از طرف دادگاه ها و مأموران دادرسی و اصحاب دعوی باید رعایت شود
آیین نامه (مِ) (اِمر.) اساسنامه، مجموعة اصول و قوانینی که یک شرکت برای نظم دادن به روال کاری خود، تهیه می کند
آیینة بخت ( آیینة بخت ء بَ) (اِمر.) آیینه ای که در مجلس عقد و عروسی در پیش عروس می گذارند
آیینة دق ( آیینة دق ء د) (اِمر.) 1 - آیینه ای که چهرة انسان را زرد و نحیف نشان دهد. 2 - کنایه از: آدم عبوس و ترشرو
آیینة سکندر ( آیینة سکندر ء س ِ کَ دَ) (اِمر.) آیینه ای که ارسطو برای اسکندر ساخت و آن را بالای منارة اسکندریه نصب کرده بودند
آیینة پیل ( آیینة پیل ء ) (اِمر.) 1 - طبل یا دُهُل بزرگ که آن را بر پیل می نواختند. 2 - جرس و زنگی که بر پیل می آویختند
آیینة کسی بودن ( آیینة کسی بودن ء کَ. دَ) (مص ل .) به طور محض در همة حرکات مقلد کسی بودن و از خود ابتکاری نداشتن
آیینه ( آیینه .) ( اِ.) آینه، قاپ یا تاسی که نتوان حکم کرد که به چه شکلی نشسته است
آیینه (یِ نِ) [ په . ] ( اِ.) = آینه . آئینه : 1 - تکه شیشه ای که با جیوه پشت آن را پوشش می دهند تا بتوان صورت هر چیزی را به واسطة نور در آن منعکس کرد. 2 - مجازاً هر چیز صاف و براق . 3 - (کن .) دل عارف . ؛ آیینه ی عیب شکستن (کن .) ترک عیب جویی کردن . ؛ آیینه در شهر کوران (کن .) کار بیهوده به ویژه عرضه هنر و مهارت در نزد افراد بی اطلاع
آیینه بندان ( آیینه بندان . بَ)(اِمر.)آراستن در و دیوار خانه با نهادن آیینه های بسیار بر آن . آیینه - بندی نیز گویند
آیینه خانه ( آیینه خانه . نِ) (اِمر.)اتاقی که آن را آیینه - کاری کرده باشند
آیینه دار ( آیینه دار .) (ص مر.) 1 - کسی که آیینه را در پیش عروس یا هر کس دیگر نگه دارد تا خود را در آن ببیند. 2 - سلمانی، آرایشگر
آیینه کاری ( آیینه کاری .) (حامص .) (اِمر.) نوعی تزیین داخلی ساختمان، با چسباندن قطعه های کوچک آیینه به شکل های هندسی و گل و بته های مختلف
آییژ ( اِ.) شراره، شرر آتش
ا همزه یا الف حرف اول الفبای فارسی است در دستور زبان فارسی فرق میان الف و همزه این است که همزه قبول حرکت میکند و الف ساکن است.همزه در زبان فارسی فقط در اول کلمه واقع میشود
ائمه (اَ ئِ مِّ) [ ع . ائمة ] (اِ.) جِ امام ؛ پیشوایان، سران . ؛ ائمه اطهار امامان شیعه . ؛ ائمه جماعت پیش نمازان . ؛ ائمه ُالاسماء هفت اسم اول خداوند که «اسماء الهی » نامیده می شوند و عبارتند از: حی، عالم، مرید، قادر، سمیع، بصیر و متکلم
اب ( اَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - پدر، ج . آباء. 2 - کشیش
ابا ( اَ) [ په . ] (حر اض .) با، همراه
ابا ( ابا .) [ ع . ] (اِ.) پدر
ابا (اَ یا اِ) [ په . ] (اِ.) = وا: آش . به حذف همزه نیز خوانده می شود مانند: جوجه با، شوربا
ابا ( اِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) سرباز زدن، سر - پیچیدن . 2 - خودداری کردن . 3 - (اِمص .) سرکشی، نافرمانی . 4 - نخوت، تکبر
ابا ( اَ) [ په . ] (حر اض .) با، همراه
ابا ( ابا .) [ ع . ] (اِ.) پدر
ابا (اَ یا اِ) [ په . ] (اِ.) = وا: آش . به حذف همزه نیز خوانده می شود مانند: جوجه با، شوربا
ابا ( اِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) سرباز زدن، سر - پیچیدن . 2 - خودداری کردن . 3 - (اِمص .) سرکشی، نافرمانی . 4 - نخوت، تکبر
ابا داشتن (اِ. تَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) امتناع ورزیدن
ابا کردن (اِ. کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) سرباز زدن، امتناع کردن
ابریز ( اِ ) [ یو. ] (اِ.) زر ناب، زر بی غش
اباتت (اِ تَ) [ ع . اباتة ] (مص ل .) = اباته : شب را در جایی گذراندن، شب را در جایی به سر بردن، بیتوته کردن
اباحت (اِ حَ) [ ع . اباحة ] (مص م .) 1 - حلال کردن، روا دانستن . 2 - جایز. 3 - به تکلیف اعتقادی نداشتن و انجام محّرمات را جایز دانستن
اباحتی (اِ حَ) [ ع - فا. ] (ص نسب .) اباحی ؛ ملحدی که همه چیز را مباح شمارد و انجام محرمات را جایز می داند
اباده (اِ د یا دَ) [ ع . ] (مص م .) هلاک کردن، کشتن
اباره (اِ یا اَ رِ) [ ع . ابارة ] 1 - (مص م .) مایه خرمابن نر را به خرمابن ماده رساند ن . 2 - هلاک کردن . 3 - (اِمص .) اصلاح کشت و زرع
اباریق ( اَ) [ ع . ] (اِ.) جِ ابریق ؛ کوزه ها
اباز ( اِ) [ ع . ] (اِ.) 1 - ریسمانی که به وسیلة آن خردة دست شتر بربندند تا دست از زمین برداشته دارد، بند. 2 - نام رگی است در پای
اباشه (اُ شَ یا ش ِ) [ ع . ] (اِ.) = اباش : جماعتی آمیخته از هر جنس مردم
اباض (اِ.) [ ع . ] (اِ.) 1 - ریسمانی که به وسیلة آن خردة دست شتر بربندند تا دست از زمین برداشته دارد، بند. 3 - نام رگی است در پای
اباطیل ( اَ) [ ع . ] (اِ.) جِ باطل ؛ سخنان یاوه و بیهوده، چیزهای باطل
اباعد (اَ عِ) [ ع . ] (اِ.) جِ ابعد؛ بیگانگان، آنان که نسبت دور دارند
اباقا ( اِ) [ تر - مغ . ] (اِ.) = آباقا: برادر مهتر یا کهتر پدر. آباقا
ابام ( اَ) (اِ.)قرض، دین . وام و اوام نیز گویند