line
stringlengths
12
1.74k
آفتابی (ص نسب .) 1 - منسوب به آفتاب، شمسی . 2 - در آفتاب پرورده . 3 - در آفتاب خشک شده : کشمش آفتابی . 4 - بی ابر. 5 - رنگ بگشته و داغ زده از آفتاب
آفتابی شدن (شُ دَ) (مص ل .) 1 - علنی شدن . 2 - پیدا شدن
آفتومات [ روس . ] ( اِ.)=آفتامات :کلید خودکاری اس ت که فقط اجازه می دهد برق ازجانب دینام به باطری رود ولی اجازة بازگشت نمی دهد
آفدم (دُ)(ص .)1 - آخرین، نها ی ی . 2 - سرانجام، فرجام
آفرازه (ز) ( اِ.) شعله، زبانه
آفرنگ (رَ) ( اِ.) 1 - حشمت . 2 - اورنگ
آفروزه (ز) ( اِ.) 1 - آتشگیره، آتش زنه . 2 - فتیلة چراغ
آفروشه (ش ِ) [ په . ] ( اِ.) حلوایی که از آرد و عسل و روغن یا از زردة تخم مرغ و شیره و شکر می سازند
آفریدن (فَ دَ) (مص م .) خلق کردن، هستی دادن
آفرین ( آفرین .) [ په . ] ( اِ.)1 - تحسین . 2 - سپاس . 3 - درود، تهنیت، تبریک . 4 - دعای نیک
آفرین (فَ) (ص فا.) آفریننده : جهان آفرین، سخن آفرین
آفرین خانه ( آفرین خانه . نِ) (اِمر.) جایی که در آن عبادت کنند، نمازخانه
آفرین کردن ( آفرین کردن . کَ دَ) (مص ل .) 1 - طلب آمرزش کردن، آمرزش خواستن .2 - تعریف کردن، ستودن
آفریننده (فَ نَ د) (ص فا.) آفریدگار
آفرینگان (فَ) [ په . ] (اِمر.) برخی از نمازهای زردشتیان که در جشن ها و مواقع مختلف به جای آورده می شود
آفل (فِ) [ ع . ] (اِفا.) فرو شونده، غروب کننده . ج . آفلین
آفند (فَ) ( اِ.) خصومت، دشمنی، جنگ
آفندیدن (فَ دَ) (مص ل .) 1 - دشمنی کردن . 2 - جنگ کردن
آفگانه (نِ)(اِمر.)بچة نارسیده، جنین که پیش از موقع از شکم زن یا حیوان ماده سقْط شود
آفگانه کردن ( آفگانه کردن . کَ دَ)(مص ل .)سقط جنین کردن، بچه افکندن
آفیش [ فر. ] (اِ.) آگهی مکتوب و غالباً مصور که ابعاد آن در حدود 35*50 سانتی متر باشد؛ آگهی نامه (فره )
آق [ تر - مغ . ] (ص .) سفید: آق پر، پر سفید؛ آق تپه، تپة سفید
آق سقل (سَ قَّ) [ تر. ] (اِمر.) ریش سفید
آقا [ مغ . ] ( اِ.) 1 - برادر بزرگتر، برادر مهتر. 2 - امیر، ارباب، سرور، رییس . 3 - عنوانی است که برای احترام و تفخیم به اول یا آخر اسم کسی می افزایند: آقامحمد، محمدآقا. ج . آقایان
آقا بالا سر (سَ) [ مغ - فا. ] (ص . اِ.) 1 - رییس، سرپرست . 2 - مجازاً آن که بی مورد در کار دیگران دخالت و امر و نهی می کند
آقازاده (د) [ مغ - فا. ] (اِمر.) آقا، فرزند مردی بزرگ، فرزند سید، فرزند مجتهد
آقاسی [ مغ - فا. ] ( اِ.) بزرگ، مهتر، سرور
آقبانو [ مغ - فا. ] (اِمر.) نوعی پارچة نخی نازک و گلدار که زنان از آن چارقد می دوزند
آقسنقر (سُ قُ) [ تر. ] (اِمر.) 1 - شاهین سفید. 2 - کنایه از: روز، آفتاب . 3 - نام بعضی امرای ترک
آقشام [ تر - فا. ] (اِمر.) 1 - غروب، شامگاه . 2 - نوبتی که بر در پادشاهان و امرای ترک در شامگاه می زدند. 3 - شیپوری که هنگام غروب در سربازخانه ها می زدند
آقطی [ معر. ] (اِ.) = اقطی . اقتی : گیاهی از تیره بداغ ها که به طور خودرو در نواحی شمال ایران می روید و گل های آن سفید و معطر و مغز ساقه اش نرم است . و برای تهیة مقاطع گیاهی در آزمایشگاه ها به کار می رود؛ بیلسان، بیلاسان، شبوقه، خمان کبیر، یاس کبود و پلم نیز گفته می شود
آقورایی ( اِ.) سوغات، تحفة سفر
آقوش ( اِ.) درندگان، سباع
آقچه (چِ) [ تر - مغ . ] ( اِ.) 1 - زر یا سیم مسکوک . 2 - پول طلا یا نقره . 3 - واحدی برای آب که تقریباً برابر دوازده ساعت آب است
آل [ ع . ] ( اِ.) دودمان، طایفه
آل [ ع . ] (اِ.) جایی در بیابان که به هنگام تابش آفتاب همچون آب نماید، سراب
آل ( اِ.) نام موجودی موهوم که عوام معتقدند ب ه زن تازه زا آسیب می رساند، به همین علت افرادی به مدت شش تا ده روز، تا صبح بالای سر زائو بیدار می ماندند
آل [ په . ] 1 - (ص .) سرخ، سرخ کم رنگ . 2 - ( اِ.) نام درختی که از ریشة آن رنگی سرخ می گیرند و جامه باآن به رنگ سرخ درمی آورند
آل تمغا (تَ) [ تر - مغ . ] (اِمر.) مهر سرخ رنگی که پادشاهان مغول بر فرمان های خود می زدند
آل عبا (لِ عَ) [ ع . ] (اِمر.) خاندان پیغمبر اسلام . آل کسا و پنج تن آل عبا نیز نامیده می شود
آلا (ص .) سرخ، سرخ نیمرنگ
آلاء [ ع . ] ( اِ.) جِ اِلی ؛ نیکی ها
آلات [ ع . ] ( اِ.) جِ آلت ؛ وسایل
آلاخون والاخون ( ص مر.) 1 - (عا.) دربه در، بی خانمان . 2 - سرگردان، بی پناه
آلاس ( اِ.) زغال، زگال
آلاسکا [ انگ . ] (اِ.) نوعی بستنی یخی
آلاف [ ع . ] ( اِ.) جِ الف ؛ هزارها، هزاران
آلاله (لِ) ( اِ.) لاله سرخ، شقایق
آلام [ ع . ] ( اِ.) جِ الم ؛ دردها، رنج ها
آلامد (مُ) [ فر. ] (ق .) باب روز، مد روز
آلاو ( اِ.) 1 - شعلة آتش . 2 - آتش شعله دار
آلاوه (وِ) ( اِ.) 1 - شعلة آتش، زبانة آتش . 2 - جایی که در آن آتش روشن کنند
آلاپلنگی (پَ لَ) (ص .) (عا.) دارای لکه های سیاه و سفید و خال های بزرگ مانند پوست پلنگ
آلاچیق [ تر. ] ( اِ.)1 - نوعی خیمه که از پارچه - های ضخیم درست می کنند. 2 - سایبانی که میان باغ یا صحرا از شاخه های درخت و چوب سازند. آلاجق و آلاچق نیز گویند
آلاکلنگ (کُ لَ) (اِمر.) دو چوب بر هم نهادة متقاطع که دو کس بر دو سر چوب بالایی نشینند و به نوبت به زیر و بالا شوند
آلاگارسون (سُ) [ فر. ] (ص .)اصطلاحی برای موی خانم ها به سبک موی پسران و مردان
آلبالو (اِمر.) = آلوبالو: درختی از جنس بادامی ها، از تیرة گل سرخیان، میوة آن شبیه گیلاس و مزة آن ترش است
آلبالو گیلاس چیدن (دَ) (مص ل .) مجازاً صفتی برای چشم وقتی که نگاه می کند، ولی نمی بیند. حالتی برای چشم شخصی که مواد نشئه زا مصرف کرده
آلبوم (بُ) [ فر. ] ( اِ.) مجموعه ای از عکس، تصویر، تمبر، نمونة پارچه، صفحه، نوار موسیقی و غیره، جُنگ (فره )
آلبومین [ فر. ] ( اِ.) ماده ای است اندک نمکین که در نباتات و حیوانات وجود دارد و بخش اعظم سفیدة تخم مرغ و سرم خون از آن تشکیل می شود
آلت (لَ) [ ع . ] ( اِ.) 1 - ابزار، وسیله . 2 - سبب، مایه . 3 - عضو، اندام . 4 - زین و برگ (اسب ). 5 - آلت تناسلی زن و مرد
آلترناتیو (تِ) [ فر. ] ( اِ.) شق یا راه حل دوم به جای شق یا راه حل اولیه، علی البدل، گزینه
آلتون [ تر - مغ . ] (اِ.) = التون : زر، طلا، نامی از نام های زنان و کنیزکان ترک
آلر (لَ) ( اِ.) سرین، کفل
آلرژی (لِ) [ یو. ] ( اِ.) حساسیت، نسبت به چیزی حساسیت داشتن که باعث بروز علایمی چون عطسه، تنگی نفس، کهیر حتی شوک می شود
آلست (لَ) ( اِ.) = آلسن : نک آلر
آلش (لِ) (اِ.) راش
آلغ (لُ) ( اِ.) نک آله
آلغده (لُ د) (ص .) نک آرغده
آلفا [ یو. ] ( اِ.) نخستین حرف از الفبای یونانی
آلفا [ فر. ] (اِ.) گیاهی است از تیرة غلات که دایمی است و در شمال آفریقا و جنوب اسپانیا فراوان است . الیاف این گیاه در کاغذسازی و ساختن طناب به کار می رود؛ جلفا، الفا، جلز، علف کاغذ، پیرز، علف پیرز نیز گویند
آلفتن (لُ تَ) 1 - (مص م .) آشفتن، پریشان ساختن . 2 - (مص ل .) شوریده شدن، پریشان شدن
آلفته (لُ تِ) (ص مف .) آشفته، پریشان
آلنگ (لَ) ( اِ.) 1 - خندق . 2 - دیواری که بر گِرد سپاه برای محافظت درست کنند. مورچال، سنگر
آله (لُ) ( اِ.) 1 - عقاب، شاهین . آلوه و آلغ نیز گویند
آله کلو (لِ یا لَ کُ) (اِمر.) حشره ای از راستة قاب بالان که در نواحی بحرالرومی فراوان است ؛ زراریح، آلاکلنگ، اللهکلنگ نیز گفته می شود
آلهه (لِ هِ) [ ع . ] ( اِ.) جِ اِله ؛ خدایان، معبودان
آلو [ په . ] ( اِ.) درختی از تیرة گل سرخیان از دستة بادامی ها و دارای انواع متعدد از قبیل : آلو زرد، آلو سیاه، آلو قیصی و غیره
آلوئک (ئ َ) ( اِ.) سنگ های آهکی کوچکی که داخل سفال یا آجر پخته باشد. آلودک هم گویند
آلودن (دَ) [ په . ] 1 - (مص م .) آغشته کردن، آلوده کردن . 2 - (مص ل .) کثیف شدن
آلوده (د) (ص مف .) 1 - مالیده به چیزی، آغشته . 2 - آغشته شده، کثیف
آلودگی (د) (حامص .) 1 - ناپاکی، آلایش، لکه . 2 - عادت به اعمال زشت . 3 - گناه، فسق
آلوسن (سَ) [ یو. ] (اِ.) = آلسن : قسمی زردآلوی لطیف
آلومین [ فر. ] ( اِ.) یکی از ترکیبات آلومینیوم که در طبیعت به صورت بلورین موجود است
آلومینیوم (یُ) [ فر. ] ( اِ.) فلزی سفید و سبک است که به خوبی ورق ورق می شود. از فلزات فسادناپذیر است و علامت اختصاری آن AL می باشد
آلونک (نَ) ( اِ.) (عا.) خانة کوچک
آلوچه (اِمصغ .) نوع کوچکتر گوجه سبز که از آن ترش تر است
آلپر (پَ)(ص .)(عا.) نک الپر. زرنگ، شیطان، متقلب
آلکالویید (لْ لُ) [ فر. ] (اِ.) آلکالوییدها، قلیاییات ها، شبه قلیاها، مواد آبی ازت داری هستند که در نباتات و حیوانات وجود دارند و همة آن ها جامدند (به استثنای نیکوتین که در تنباکو موجود و مایع است .) اغلب در آب غیرمحلول و در اتر محلول می باشند
آلگرو (لِّ گْ رُ) [ فر. ] (ق .) تند و سبک، شدید و بانشاط
آلگونه (نِ) (اِمر.) سُرخاب، گلگونه، مادة سرخ رنگی که زنان به گونة خود مالند. آلغونه نیز گویند
آلی [ ع . ] (ص نسب .) 1 - منسوب به آلت ؛ هر جسمی که دارای آلات متعدد باشد مانند حیوانات و نباتات . 2 - مبحثی در شیمی که به بحث درباره کربن و ترکیبات آن می پردازد
آلی (ص نسب .)1 - سرخی .2 - سرخی نیم رنگ
آلیاژ [ فر. ] ( اِ.) جسمی که از ترکیب دو یا چند فلز به وسیلة ذوب کردن، به دست می آید تا مقاومت آن ها بیشتر گردد
آلیداد [ فر. ] (اِ.) خط کشی مدرج، دارای آلتی برای رویت و آن برای اندازه گیری زوایا به کار می رود، ذوعضادتین
آلیز ( اِ.) 1 - جفتک، جفته، لگد. 2 - جَست و خیز. 3 - رم، رمیدن
آلیزیدن (دَ) (مص ل .) جفتک زدن، لگد انداختن . آلیزدن هم گویند
آلیگاتور (تُ) [ انگ . ] (اِ.) نوعی نهنگ آمریکایی که طول آن به 4 تا 5 متر می رسد
آماتور (تُ) [ فر. ] (ص . اِ.) کسی که کاری را صرفاً از روی علاقه و میل و نه برای کسب درآمد انجام دهد، غیرحرفه ای (فره )
آماج ( اِ.) 1 - تلی از خاک که نشانه تیر را بر روی آن قرار دهند. 2 - نشان، نشانه، هدف