line
stringlengths 12
1.74k
|
---|
یغلغ (یَ لَ) [ تر. ] (اِ.) تیر پیکان دار |
یغما (یَ) [ تر. ] (اِ.) 1 - تاراج، غارت، چپاول . 2 - نام شهری در ترکستان که زیبارویان آن معروف بودند |
یغماگر (یَ گَ) [ تر - فا. ] (ص مر.) غارتگر، تاراج گر |
یغمایی (یَ) [ تر - فا. ] 1 - (ص نسب .) منسوب به یغما. 2 - خوبرو، زیبا |
یغور (یُ) [ تر. ] (عا.) بزرگ، درشت، بدشکل |
یفاع (یَ) [ ع . ] (اِ.) زمین بلند، پشته |
یقطین (یَ) [ ع . ] (اِ.) هر بوته که بر زمین پهن شود چون خربزه، کدو، خیار و جز آن |
یقظان (یَ) [ ع . ] (ص .) بیدار، هوشیار |
یقظه (یَ ظِ) [ ع . یقظة ] (اِمص .) بیداری، هوشیاری |
یقنعلی بقال (یَ نَ. بَ قُ) (اِ.) کنایه از آدم فقیر و بی اهمیت و کسی است که سرش به کلاهش نیرزد و ارزش اجتماعی نداشته باشد |
یقه (یَ قِ) [ تر. ] (اِ.) نک یخه |
یقه سفید ( یقه سفید . س ) [ تر - فا ] (ص مر.) 1 - (عا.) کارمند دفتری یا دارای شغلی که مستلزم آلودگی دست و لباس نیست . 2 - (عا.) کسی که دستش به دهانش می رسد |
یقه چرکین ( یقه چرکین . چِ) [ تر - فا. ] (ص مر.) (عا.) تنگدست، بیچاره |
یقین (یَ) [ ع . ] (ص .) بدون شک، بی گمان |
یقین کردن (یَ. کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص م .) باور کردن |
یقیناً ( یقیناً . نَ نْ) [ ع . ] (ق .)قطعاً، مسلماً، مطمئناً، از روی یقین |
یل (یَ) (ص .) پهلوان، دلاور. ج . یلان |
یلامق (یَ مِ) [ معر. ] (اِ.) جِ یلمق |
یلب (یَ لَ) [ ع . ] (اِ.) جوشن چرمین |
یلدا (یَ) (اِ.) این واژه سُریانی و به معنای تولد و زایش است . یعنی تولد مهر (متیرا) در شب اول زمستان که بلندترین شب سال است و ایرانیان به یُمن تولد مهر در این شب جشنی برپا می کنند |
یللی (یَ لَ) (اِ.) (عا.) 1 - وقت تلف کردن، عمر را به بطالت گذراندن . 2 - بیکارگی و تنبلی و تن آسانی کردن |
یللی تللی کردن ( یللی تللی کردن . تَ لَُ. کَ دَ) (مص ل .) ولگردی و هرزه گردی کردن، عمر را به بطالت گذرانیدن |
یلمان (یَ) (اِ.) 1 - لبة تیغ . 2 - ضرب شمشیر |
یلمق (یَ مَ) [ معر. ] (اِ.) معرب یلمة فارسی به معنی قبا. ج . یلامق |
یلمه (یَ مِ) (اِ.) قبا |
یله (یَ لَ یا لِ) (ص .) 1 - رها، ول . 2 - آزاد. 3 - هرزه، بیهوده . 4 - تنها، منفرد. 5 - کج |
یله دادن ( یله دادن . دَ) (مص م .) لم دادن، تکیه دادن به چیزی به نحوی که بدن در حال استراحت کامل قرار گیرد |
یله کردن ( یله کردن . کَ دَ) (مص م .) رها کردن، واگذاشتن |
یلوه (یَ وِ) (اِ.) مرغ کوچکی که می گویند در اثر باران به وجود می آید |
یلک (یَ لَ) (اِ.) کلاه گوشه، گوشه ای از کلاه یا تاج |
یلی زن (یَ. زَ) (ص فا.) خواننده |
یم (یَ) [ ع . ] (اِ.) دریا |
یمام (یَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - کبوتر دشتی، کبوتر صحرایی . 2 - اراده، قصد |
یمن (یُ مْ) [ ع . ] (اِ.) خیر و برکت، خجستگی |
یمن ناصیت ( یمن ناصیت . ص یَ) [ ع . ] (ص .) 1 - خوش - اقبالی . 2 - صداقت، بی گناهی |
یمین (یَ) [ ع . ] (اِ.)1 - سمت راست . 2 - سوگند، قسم |
ینابیع (یَ ب) [ ع . ] (اِ.) جِ ینبوع ؛ چشمه ها |
ینبوع (یَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - چشمة بزرگ . 2 - جوی بسیار آب |
ینگه (یَ گِ) [ تر. ] (اِ.) 1 - یدک، دنباله . 2 - زنی که شب زفاف همراه عروس به خانة داماد می رود |
ینگی (یَ گِ) [ تر. ] (اِ.) نو، جدید |
ینگی دنیا ( ینگی دنیا . دُ) [ تر - فا. ] (اِمر.) = ینگ دنیا: دنیای جدید، مجازاً: امریکا |
یهود (یَ) [ ع . ] (اِ.) بنی اسرائیل، پیروان حضرت موسی |
یهودی ( یهودی .) [ ع . ] 1 - (ص .) کسی که دارای دین یهود باشد. 2 - (عا.) کنایه از: آدم خسیس و محافظه کار |
یهوه (یَ هُ وَ) [ عبر. ] (اِ.) اسمی است که در تورات بر خدا اطلاق شده است و دلالت بر سرمدیت آن ذات مقدس کند |
یواش (یَ) [ تر. ] (ق . ص .)آهسته، آرام، به نرمی |
یواشکی (یَ شَ) [ تر - فا. ] (ق مر.) به آرامی و آهستگی |
یواقیت (یَ) [ ع . ] (اِ.) جِ یاقوت |
یوبه (ب ) (اِ.) آرزو، خواهش |
یوبیدن (دَ) (مص م .) آرزو داشتن، میل کردن |
یورت [ تر - مغ . ] (اِ.) 1 - چراگاه ایلات و عشایر. 2 - محل خیمه و خرگاه . 3 - مسکن، منزل . 4 - یورد |
یورش (رِ) [ تر. ] (اِ.) تاخت و تاز، هجوم |
یورغه (غَ یاغ ) [ تر. ] (اِ.) اسب راه رو |
یورو (رُ) [ انگ . ] (اِ.) واحد پول مشترک کشورهای عضو اتحادیة اروپا |
یوز (اِ.) حیوانی است درنده شبیه پلنگ اما کوچکتر از آن که در قدیم آن را برای شکار تربیت می کردند |
یوزباشی [ تر. ] (اِ.) فراشباشی، فراشی که سر دستة صد نفر بود |
یوزنده (زَ د) (ص فا.) جستجو کننده |
یوزه (زَ یاز) (اِ.) سگ شکاری |
یوزپلنگ (پَ لَ) (اِمر.) پستانداری از راستة گوشتخواران و از تیرة گربه ها که دارای اندامی کشیده و بلند است . و به همین جهت می تواند به سرعت بدود. جثه این حیوان کمی از پلنگ کوچکتر است ولی ارتفاع آن به مناسبت درازی دست و پاهایش از پلنگ بیشتر است |
یوزک (زَ) (اِمر.) توله سگ شکاری |
یوزیدن (دَ) (مص ل .) جُستن، جستجو کردن |
یوسف آرا (سُ) (ص فا.) بسیار زیباتر از یوسف، که در زیبایی آرایش دهندة یوسف باشد |
یوغ (اِ.) چوبی که هنگام شخم زدن زمین بر گردن گاو می گذارند |
یوم (یَ یا یُ) [ ع . ] (اِ.) روز. ج . ایام |
یوم البعث (یَ یا یُ مُ لْ بَ) [ ع . ] (اِمر.) روز رستخیز، روز قیامت |
یوم الحساب ( یوم الحساب ُ. لْ ح ) [ ع . ] (اِمر.) روز قیامت، روز شمار |
یوم الدین ( یوم الدین .) [ ع . ] (اِمر.) روز قیامت، روزشمار |
یوم القرار ( یوم القرار . قَ) [ ع . ] (اِمر.) روز قیامت، روز رستخیز |
یوم الله ( یوم الله ُ لْ لا) [ ع . ] (اِمر.) روز مقدس، روز گرامی |
یوم الموعود ( یوم الموعود . مَ) [ ع . ] (اِمر.) روز قیامت، روز رستخیز |
یومیه (یُ یِ) [ ع - فا. ] (ق .) روزانه، مخارج روزانه |
یون (اِ.) نمد زین، روپوش زین |
یون (یُ) [ فر. ] (اِ.) اتم یا گروهی از اتم های باردار است که یک یا چند الکترون از دست داده است |
یونت ئیل [ تر. ] (اِ.) هفتمین سال از دورة 12 سالة ترکی |
یونجه (یُ جِ) [ تر. ] (اِ.) گیاهی است از نوع اسپرس که خوراک چهارپایان است |
یونسکو (نِ کُ) [ انگ . ]Unesco (اِ.) سازمان علمی، فرهنگی و تربیتی |
یونولیت (یُ نُ) [ انگ . ] (اِ.) نام تجاری ماده ای سبک و متخلخل و معمولاً سفید که در بسته بندی و عایق کاری کاربرد دارد، فیبر سفید |
یونیسف (س ) [ انگ . ]Unicef (اِ.) سازمانی وابسته به سازمان ملل متحد که هدفش کمک به بهداشت کودکان و مادران است |
یوگا [ سنس . ] (اِ.) مجموعه ای از تمرین های بدنی برای تأمین تن درستی و به دست آوردن قدرت روحی |
یویو (یُ یُ) (اِ.) نوعی اسباب بازی کودکان |
یک ( یک .) (ص )1 - تنها و بی همتا. 2 - نخست، اول . 3 - (کن .) درجة بالا، بسیار خوب |
یک (یَ یا یِ) [ په . ] (اِ.) نخستین شمارة اعداد، واحد |
یک اسبه ( یک اسبه . اَ ب) (اِ.) (ص مر.) 1 - دارای یک اسب . 2 - یک تنه، به تنهایی . 3 - (اِ.) آفتاب |
یک انداز ( یک انداز . اَ) 1 - (ص مر.) برابر. 2 - (اِ.) تیر کاری که با یک بار انداختن شکار یا دشمن را از پا درمی آورد |
یک بخته ( یک بخته . بَ تِ)(ص .) زنی که در زندگی بیش از یک شوهر نکرده باشد |
یک بند ( یک بند . بَ) (ق مر.) پیوسته، پشت سر هم |
یک تنه ( یک تنه . تَ نِ) (ق .) تنها به تنهایی |
یک تیغ ( یک تیغ .) (ص مر.) 1 - متحد در جنگ . 2 - (عا.) یک دست، یکسره |
یک جا ( یک جا .) (ق .) 1 - با هم، با یکدیگر. 2 - همگی، به کلی |
یک دل (یَ یا یِ. د) (ص مر.) 1 - متحدالقول، یک زبان . 2 - صمیمی، مخلص |
یک دنده ( یک دنده . دَ د) (ص مر.) لجوج، خود - رأی |
یک رو (ی ) ( یک رو .) (ص مر.) 1 - صمیمی، خالص . 2 - یک دست، یک نواخت . 3 - آن که پشت و روی وی یکی باشد |
یک روند ( یک روند . رَ وَ) (ق .) (عا.) پیاپی، پشت سر هم |
یک زبان ( یک زبان . زَ) (ق مر.) متفق القول، یک - دل |
یک زخم ( یک زخم . زَ) (ص مر.) لقب سام نریمان که اژدهایی را با یک ضربه کشت |
یک سان ( یک سان .) (ص مر. ق مر.) 1 - همانند. 2 - برابر. 3 - مساوی . 4 - یک نواخت |
یک سر ( یک سر . سَ) (ص مر. ق مر.) 1 - تمام، همگی . 2 - سراسر. 3 - فوری . 4 - مستقیم |
یک سره ( یک سره . سَ ر ) (ق مر.) 1 - سراسر، از ابتدا تا انتها. 2 - به کلی، تماماً |
یک سره کردن ( یک سره . کَ دَ) (مص م .) تمام کردن، به اتمام رساندن |
یک طرفه ( یک طرفه . طَ رَ ف ) [ فا - ع . ] (ص مر.) 1 - از یک جهت، که فقط رعایت یک طرف شده باشد بدون رعایت طرف دیگر. 2 - خیابانی که فقط از یک سوی آن می توان رفت |
یک لاقبا ( یک لاقبا . قَ) (ص مر.) (عا.) بی چیز، تهی دست |