line
stringlengths
12
1.74k
آخرزمان (خَ. زَ) [ ع . ] (اِمر.) 1 - دورة آخر. 2 - قسمت واپسین از دوران روزگار که به قیامت متصل گردد، آخرالزمان . 3 - مجازاً روزگاری که در آن حوادث نامعمول یا کارهای ناپسند زیاد روی می دهد. ؛ پیغمبر آخرزمان محمّد مصطفی (ص )
آخرسالار (خُ)(ص مر.)رییس کارکنان اصطبل
آخریان (رِ) ( اِ.) 1 - کالا، متاع . 2 - اثاثة خانه
آخرین (خَ) [ ع . ] (ص . اِ.) جِ آخر؛ دیگران
آخرین (خَ) [ ع . ] (ص . اِ.) جِ آخر؛ بازپسینان، پسینیان
آخسمه (سُ یا سَ مِ) ( اِ.) بوزه ؛ شرابی که از برنج، ارزن، ذرت یا جو بگیرند
آخشمه (شُ یا شَ مِ) ( اِ.) آخسمه
آخشیج ( اِ.) 1 - عنصر. 2 - هیولی . 3 - ضد، مخالف
آخشیجان ( اِ.) جِ آخشیج ؛ عناصر چهارگانه
آخشیگ ( اِ.) نک آخشیج
آخور (خُ) [ په . ] ( اِ.)=آخر:1 - طویله، اصطبل . 2 - حوضچه
آخورخشک ( آخورخشک . خُ) (ص مر.) کم روزی، بی بضاعت
آخورسنگین ( آخورسنگین . سَ) (اِمر.) 1 - آخوری که در آن کاه و علف نباشد. 2 - سنگاب، آبشخور ساخته شده از سنگ برای چهارپایان اهلی
آخورچرب ( آخورچرب . چَ) (ص مر.) کسی که در رفاه و نعمت باشد، بسیاری مال
آخوند (ص . اِ.) 1 - ملا، معلم مکتب خانه . 2 - پیشوای مذهبی
آخوندبازی (حامص .) (عا.) توسل به حیله های شرعی
آذرنگ (ذَ رَ) 1 - (ص مر.) آتش رنگ، آذرگون . 2 - روشن، نورانی . 3 - (اِمر.) آتش، آذر
آخوندک (دَ) ( اِ.) 1 - حشره ای سبز رنگ مانند ملخ با پاهای دراز، سر بزرگ و دو جفت بال که خود را به شکل شاخه های کوچک درختان درمی آورد و حشرات مضر برای کشاورزی را می خورد. 2 - مجازاً آخوند حقیر یا کم سواد را گویند
آداب [ ع . ] جِ ادب ؛ رسوم، عادات
آداش [ تر. ] ( اِ.) همنام، هم اسم
آدامس [ از انگ . ] ( اِ.) نوعی صمغ برگرفته از نام اولین سازندة آن در ایران (انگلیسی زبانی به نام آدامز) که آن را معطر و خوش طعم می کنند و می جوند، سقز جویدنی، قندران
آداک ( اِ.) خشکی میان دریا، جزیره
آدخ (دَ) 1 - (ص .) خوب، نیکو. 2 - ( اِ.) تل، پشته
آدر (دَ) [ ع . ] (ص .) باد خایه، دبه خایه، غر
آدر (دَ) ( اِ.) آذر، آتش
آدر (د) ( اِ.) نیشتر فصاد، نیشتر رگزن
آدرس (رِ) [ فر. ] ( اِ.) 1 - نشانی خانه، اداره و مانند آن، نشانی (فره ). 2 - عنوان و نام کس یا جایی بر پشت پاکت و مانند آن
آدرم (رَ) ( اِ.)1 - نمد زین اسب و مانند آن . 2 - درفشی که با آن نمدزین را دوزند. 3 - سلاح مانند خنجر و شمشیر
آدرمه (رَ مِ) ( اِ.) نک آدرم
آدرنگ (دَ رَ) ( اِ.) 1 - رنج، اندوه . 2 - آفت، مصیبت
آدم (دَ) [ ع . ] ( اِ.)1 - نخستین انسان . 2 - (عا.) نوکر. ؛ آدم خود را شناختن از توانایی جسمی یا خصوصیات روحی کسی آگاه شدن
آدم آهنی ( آدم آهنی . هَ) (اِ.) 1 - موجودی تخیلی با ظاهری شبیه انسان و ساخته شده از فلز و مدارهای الکترونیکی که در فیلم های سینمایی بسیاری از کارهای انسان را انجام می دهد. 2 - مجازاً به کسی که از خود اختیاری ندارد و طبق گفتة دیگران عمل می کند اطلاق می شود
آدم برفی ( آدم برفی . بَ) (اِ.) 1 - مترسک شبیه انسان که از برف ساخته می شود. 2 - آدم خیالی که گمان می کنند در کوه های هیمالیا زندگی می کند
آدم حسابی ( آدم حسابی . حِ) [ ع - فا. ] (ص .) 1 - فهمیده، قابل اعتماد. 2 - دارای اصالت
آدم دو قازی ( آدم دو قازی ِ دُ) (اِمر.) آدم بی سر و پا و بی ارزش
آدم شناس ( آدم شناس . ش ِ) آدم شناس ص فا.) آن که اخلاق مردم را از قیافه و طرز رفتار و گفتار آنان درک کند
آدم فروشی ( آدم فروشی . فُ) (حامص .) 1 - عمل آدم فروش اعم از سپردن و فروختن آدم ها به دست دیگران جهت منافع یا درآمد. 2 - کنایه از جاسوسی کردن
آدم قحطی ( آدم قحطی . قَ) ( اِ.) کنایه از: کمیابی آدم های شایسته و کارآمد
آدم کش (دَ. کُ) [ ع - فا. ] (ص فا.)کشندة آدم، قاتل انسان
آدمک (دَ مَ) (اِمصغ .) 1 - آدم کوچک . 2 - مترسک
آدمی سیرت ( آدمی سیرت . رَ) [ ع - فا. ] (ص مر.)نیکو - رفتار، نیکوخصال
آدمیت (دَ یَّ) (مص جع .) 1 - انسان بودن . 2 - به فضایل انسانی آراسته بودن
آدمیرال [ انگ . ] ( اِ.) امیرالبحر، دریاسالار
آدمیزاد (دَ) (ص مر.) = آدمیزاده : انسان، بشر. ؛ آدمیزاد شیر خام خورده کنایه از: انسان موجودی جایزالخطاست
آدنیس (دُ نِ) [ لا. ] (اِ.) 1 - گیاهی از تیرة آلاله ها. برگ هایش بریده و کمی از آلاله پهن تر، دارای گل های زرد و قرمز و در مزارع گندم پراکنده است . 2 - از رب النوع های فنقی که به صورت جوانی بسیار زیبا تصویر شده است، او را گرازی وحشی به سختی زخمی می کند. آفرودیت (الهة عشق ) او را به صورت لالة نعمانی درآورد
آده (د) ( اِ.) چوب دراز، چوب بستی که روی زمین برپا کنند تا پرندگان روی آن بنشینند
آدیش ( اِ.) آتش
آدینده (یَ د) ( اِ.) آژفنداک، رنگین کمان، قوس قزح
آدینه (نِ) ( اِ.) روز جمعه، آخرین روز هفته
آذار [ معر. ] ( اِ.) ششمین ماه از ماه های سریانی، ماه اول بهار
آذارافیون (اَ) [ معر. ] ( اِ.) هشت پا
آذر (ذَ) [ په . ] ( اِ.) 1 - آتش . 2 - ماه نهم از سال شمسی . 3 - روز نهم از هر ماه شمسی . 4 - نام ایزدی
آذرافروز ( آذرافروز . اَ) 1 - (ص فا.)افروزندة آتش، آتش آفروز. 2 - ( اِ.) ظرفی سفالین که برای تند و تیز کردن آتش به کار می برده اند
آذرافزا ( آذرافزا . اَ) (اِفا.) آتش افروز، آذرافروز
آذربایجانی ( آذربایجانی .) (ص نسب .) منسوب به آذربایجان، از مردم آذربایجان
آذربرزین ( آذربرزین . بَ) ( اِ.) نام یکی از سه آتشکدة بزرگ دورة ساسانی که در ریوند خراسان قرار داشت
آذربو ( آذربو .) (اِمر.) = آذربویه : گیاهی است جزو تیرة اسفناج و خودرو است و برگ های ریز به هم فشرده دارد. ریشة آن را گلیم شوی یا چوبک اشنان گویند
آذرجشن ( آذرجشن . جَ) (اِمر.) جشنی در روز آذر (نهم ) از ماه آذر، در این روز به زیارت آتشکده می رفتند
آذرخش (ذَ رَ) (اِمر.) برق، صاعقه
آذرروز (ذَ) (اِمر.) روز نهم از هر ماه شمسی
آذرکده ( آذرکده . کَ د) (اِمر.) آتشکده
آذرگشسپ ( آذرگشسپ . گُ شَ) (اِمر.) نک آذرگشنسب
آذرگشنسپ ( آذرگشنسپ . گُ نَ) (اِمر.) یکی از سه آتشکدة بزرگ عهد ساسانی که در شیز آذربایجان قرار داشت
آذرگون ( آذرگون .) (ص مر.) نک آذریون
آذری (ذَ) (ص نسب .) منسوب به آذر، آتشی
آذری ( آذری .)(ص نسب .) 1 - اهل آذربایجان . 2 - نام زبان قدیم سکنة آذربایجان
آذرین ( آذرین .)(ص نسب .)1 - آتشین . 2 - سنگ - های آتشفشانی
آذریون ( آذریون .) 1 - (ص مر.) آذرگون، آتش رنگ . 2 - (اِمر.) نوعی شقایق که کنارش سرخ و میانش سیاه باشد
آذوقه (قِ) ( اِ.) نک آزوقه
آذین ( اِ.) 1 - زیب، زینت، آرایش . 2 - رسم، قاعده، قانون
آذین بستن (بَ تَ) (مص م .) زینت کردن دکان و بازارها در روزهای جشن و شادمانی
آر 1 - (اسم فاعل ) پسوند فاعلی و آن به آخر مصدر مرخم = سوم شخص مفرد ماضی پیوندد و صفت فاعلی را سازد: خریدار، پرستار، فرماندار. 2 - پسوند مفعولی (اسم مفعول ) گرفتار، کشتار. 3 - پسوند اسم مصدر و آن در اصل « تار» است در مصادر مختوم به « تن »، و « دار» است در مصادر مختوم به « دن »: گفتار، دیدار، کردار
آر [ فر. ] ( اِ.) واحد مقیاس سطح برابر با 100 مترمربع
آر. پی . جی [ انگ . R.P.G ] (اِ.) نوعی موشک - انداز کوچک ضد تانک
آرا [ ع . آراء ] ( اِ.) جِ رأی ؛ رأی ها، اندیشه ها
آرا (ی ) (ری . اِفا.) در ترکیبات به جای «آراینده » آید: بزم آرا، جهان آرا، صف آرا
آراستن (تَ) [ په . ] (مص م .) 1 - زینت دادن، زیور کردن . 2 - نظم دادن . 3 - آماده کردن . 4 - قصد کردن . 5 - مجهّز کردن (سپاه ). 6 - هماهنگ کردن (موسیقی ). 7 - غنی کردن، بی نیاز کردن . 8 - گماشتن، مأمور کردن . 9 - منقش کردن 0 - آباد کردن، معمور کردن 1 - برپا کردن، منعقد کردن 2 - شاد کردن مسرور کردن
آراسته (تِ) 1 - (ص مف .) مزیُن، زینت شده . 2 - منظّم . 3 - (ص .) آماده، مهیّا. 4 - آهستگی، درنگ . 5 - آسایش، راحتی . 6 - خاموشی، سکوت . 7 - امن، امان . 8 - بستر، خوابگاه . 9 - جایگاه، مقام 0 - جای خلوت 1 - (ق .) آهسته، به تأنی 2 - اطمینان خاطر
آرام 1 - ( اِ.) قرار، سکون . 2 - درنگ . 3 - آسایش، راحتی . 4 - (ص .)ساکت، خاموش . 5 - امن . 6 - (ق .) به آهستگی
آرام بخش (بَ) (ص فا.) تسکین دهنده، مسکن
آرامانیدن (دَ) (مص م .) 1 - آرام کردن . 2 - مطمئن کردن . 3 - سکونت دادن، اسکان
آرامش (مِ) 1 - (اِمص .) آرامیدن . 2 - وقار، سنگینی . 3 - ( اِ.) خواب کوتاه و سبک . 4 - فراغت، آسایش . 5 - صلح وآشتی . 6 - سکون
آرامش جان ( آرامش جان ِ)(اِمر.) لحن بیست و سوم از الحان باربدی ؛ آرامش جهان، رامش جهان
آرامگاه (اِمر.) 1 - جای آرمیدن . 2 - مجازاً به معنی گور، قبر
آرامی (ص نسب .) قومی از قبایل سامی نژاد که نسبشان به «آرام » (اِرَم ) پسر سام بن نوح می رسد. این قوم در قرن دوازده ق .م . به سرزمین های سوریه و شمال بین النهرین حمله بردند و بر دمشق و حلب دست یافتند. زبان منسوب به این قوم را زبان آرامی گویند
آرامیدن (دَ) (مص ل .)1 - خفتن، استراحت کردن . 2 - قرار یافتن، آرام شدن . 3 - صبر کردن
آرایش (ی ِ )(اِمص .) 1 - زیب و زینت . 2 - آماده شدن و صف کشیدن سپاه . 3 - تصنع، ظاهر - سازی . 4 - زیبا کردن چهره
آرایش جهان (یِ ش ِ جَ) (اِمر.) لحن هفدهم ازالحان باربد. لحن خورشید هم گفته اند
آرایش خورشید (یِ ش ِ خُ) (اِمر.) هفدهمین لحن از الحان باربدی
آرایشگاه (یِ) (اِمر.) جای آرایش، مغازة سلمانی
آرایشگر (یِ گَ) (ص فا.) آن که آرایش کند، سلمانی
آراییدن (دَ) (مص م .) آراستن
آرتروز (تْ رُ) [ فر. ] (اِ.) هر گونه بیماری دردناک مفصلی به ویژه نوع التهابی آن که با تحلیل سطح مفصل ها همراه است
آرتزین (تِ یَ) [ فر. ] ( اِ.) چاه جهنده، چاهی که بین دو دامنه در دره حفر کنند، و آبش به صورت جهنده از آن خارج می شود
آرتیست [ فر. ] (ص .) 1 - هنرمند، هنرپیشه . 2 - کنایه از:آدمی که برای رسیدن به خواسته هایش نقش بازی کند
آرتیشو (شُ) [ فر. ] (اِ.) گیاهی است بوته ای که قسمت درونی میوة آن مصرف خوراکی دارد، کنگر فرنگی
آرخالق (لُ) ( اِ.) نک ارخالق
آرد [ په . ] ( اِ.) گردی که از کوبیدن و آسیاب کردن غلات به دست می آید. ؛ آرد خود را بیختن و الک خود را آویختن کنایه از: وظایف خود را طی سالیان انجام دادن و دیگر اخلاقاً موظف یا عملاً توان انجام کاری را نداشتن
آردبیز (اِمر.) غربال، غربیل
آردل (د) [ تُر. ] ( اِ.) فراش، مأمور اجراء